مدرسه علمیه الزهرا خلخال

الهم صلی علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

داستان های واقعی؛ تاثیرات مخرب ماهواره بر خانواده های ایرانی

25 دی 1394 توسط الزهرا خلخال

ماهواره که حامل پیام فرهنگ مبتذل غرب است، اثر ویران کننده ای بر رفتار و پرورش کودکان و نوجوانان و جوانان دارد و بر خانواده هاست که خود را از آثار ویرانگر این پدیده شوم در امان نگه دارند.

به گزارش دیمه نیوز، در یادداشت ذیل که اقتباسی از حوادث روزنامه های سراسر کشور است، تاثیر مخرب ماهواره بر زندگی برخی خانواده های ایرانی توصیف شده است. امید است با مطالعه دقیق این سطور و پی بردن به آثار ویرانگر این ابزار رسانه ای دشمن درون منازل، در تنویر افکار و بازداشتن دیگران از نشستن پای برنامه های شبکه های ماهواره ای بکوشیم.

داستان طلاق بر اثر تماشای شبکه ی ماهواره

تماشای ماهواره عامل طلاق یک زوج جوان شد

زن جوان نفس عمیقی کشید و افزود: چند ماه دیگر هم گذشت و منصور روز به روز نسبت به مسائل اعتقادی و تعهدهای زناشویی مان بی تفاوت تر می شد تا این که فهمیدم با زن دیگری نیز ارتباط برقرار کرده است.

تماشای یکی از شبکه های ماهواره ای که فیلم ها و سریال های خانوادگی را پخش می کرد، باعث شد تا آتش به زندگی ام بیفتد و شوهرم را از دست بدهم.

من خودم از همسرم خواستم تا یک دستگاه ماهواره بخرد و تصور می کردم با این وسیله سرگرم خواهم شد، اما اعتراف می کنم که اشتباه کرده ام.

زن جوان در مرکز مشاوره پلیس خراسان رضوی افزود: با ورود ماهواره به زندگی ام، شوهرم در مدت کوتاهی تغییر کرد و توجه بیش از حد او به فیلم هایی که در آن خیانت همسران به همدیگر عادی جلوه داده می شد، آزارم می داد.

من پس از گذشت ۶ ماه از شوهرم خواستم این دستگاه لعنتی را از جلوی چشمانم دور کند ولی او زیر بار نرفت و کم کم به دیدن فیلم های بی محتوا و مبتذل اعتیاد پیدا کرد.

روزی که فهمیدم همسرم با زنی نامحرم ارتباط مخفیانه برقرار کرده است خیلی دلم گرفت و از او به دلیل این کار خطا توضیح خواستم. شاید باورتان نشود مردی که روزهای اول زندگی مان ابراز عشق و علاقه می کرد، خیلی راحت سعی داشت کارهای خودش را مانند آن چه از فیلم های کثیف یاد گرفته بود عادی نشان دهد و حتی به نوعی از حرف هایش متوجه شدم که دنبال هوس بازی و عیاشی است.

زن جوان نفس عمیقی کشید و افزود: چند ماه دیگر هم گذشت و منصور روز به روز نسبت به مسائل اعتقادی و تعهدهای زناشویی مان بی تفاوت تر می شد تا این که فهمیدم با زن دیگری نیز ارتباط برقرار کرده است.

تحمل این وضعیت برایم خیلی دشوار بود و دوباره با شوهرم گفت وگو کردم و به او گفتم اگر به راستی قصد ازدواج مجدد داری مردانه حرف دلت را بگو و خودت را گناهکار نکن. اما منصور که شرم و حیا را در وجودش قربانی هوس های شیطانی خود کرده بود، به چشمانم خیره شد و خیلی بی شرمانه مرا با بازیگران چند فیلم شرم آور مقایسه کرد و از تیپ و قیافه ام ایراد گرفت.

شنیدن این حرف ها برایم خیلی شکننده بود و مدتی تحت نظر یک مشاور قرار گرفتم تا اگر ایراد و ضعفی دارم برطرف شود اما افسوس که منصور در بیراهه هوس های خودش سردرگم شده بود و هیچ نتیجه ای نگرفتم. من به پیشنهاد یکی از دوستانم تصمیم گرفتم از شوهرم انتقام بگیرم و با این تفکر احمقانه متاسفانه با پسر جوانی که برای تنظیم و نصب دستگاه ماهواره به خانه ما رفت و آمد می کرد ارتباط برقرار کردم و . . . .

نمی دانم چرا زندگی ام این چنین از هم پاشید و به جایی رسید که دیگر من و منصور راه برگشتی نداریم.

ماجرای واقعی:شیطان آرام

شما را به خدا قسمتان می دهم، ماهواره ها را جمع کنید! زندگی ام در حال نابودی است… جوان ۲۵ ساله در حالی این جملات را خطاب به ماموران کلانتری طرقبه می گفت که بغضش ترکیده بود. او در میان  های های گریه ادامه داد: زن ۴۵ ساله ای را که به اتهام رابطه و مواد مخدر دستگیر کرده اید مادر زن من است اما همسرم نیز مانند مادرش و به تقلید از فیلم های ماهواره ای زندگی را برای من به جهنمی سوزان تبدیل کرده است دیگر نمی توانم او را با این گونه وضعیت بدحجابی تحمل کنم. دختر محجبه ای که ۳ سال قبل با او ازدواج کردم اکنون مروج بی بند و باری شده است و افکار شیطانی او عذابم می دهد.وقتی با او آشنا شدم مانند من در دانشگاه تحصیل می کرد و دختری با حیا و با حجاب بود اما چون پدرش کارگر ساده ای بود آن ها در یکی از شهرک های حاشیه ای مشهد زندگی می کردند و من به خاطر این که خانواده ام با ازدواج ما مخالفت نکنند، یک واحد آپارتمان ۵۰ متری در یکی از نقاط معروف مشهد برایشان خریدم و بدین ترتیب آن ها به محل جدید اسباب کشی کردند و ما با هم ازدواج کردیم. چند ماه بعد با اصرار مادرزنم و به خاطر این چشم و هم چشمی  که همسایگان مجتمع «ماهواره» داشتند آن ها هم متاسفانه دیش ماهواره را پشت بام منزل نصب کردند. مدتی بعد مادرزنم با تبلیغات واهی «لاغری» به کلاس های بدنسازی رفت و از داروهایی که برای لاغری در ماهواره تبلیغ می شد استفاده کرد اما چند ماه از این ماجرا نگذشته بود که متوجه شد به داروهای مذکور معتاد شده است از آن روز به بعد و با راهنمایی یکی از دوستانش که در کلاس های بدنسازی با او آشنا شده بود به مصرف «شیشه» روی آورد و برای تامین مخارج مواد مصرفی اش با فروشنده «شیشه» رابطه داشت و بدین ترتیب پای او به لانه های فساد باز شد که ماموران برای دومین بار او را دستگیر کردند اما در این میان متاسفانه همسر من هم با تاثیرپذیری از فیلم ها و سریال های ماهواره ای دیگر نماز و روزه را کنار گذاشته و به زنی بدحجاب و بی بند و بار تبدیل شده است. در طول دوران نامزدی ۲ بار او را طلاق دادم اما هر بار با دخالت خانواده و بزرگ ترها و همچنین به امید روزی که همسرم متوجه اشتباهاتش شود دوباره با هم ازدواج کردیم و این بار سوم است که برای آخرین بار او را به عقد خودم درآوردم اما باز هم می بینید که وضعیت این زندگی با وجود شیطان آرامی مانند «ماهواره» هیچ تغییری نکرده است. شما را به خدا، این شیطان هایی را که پشت بام «انسانیت» لانه کرده اند جمع کنید! جوان ۲۵ ساله  با چشمانی اشکبار این جملات را گفت و کلانتری را ترک کرد تا چاره ای برای زندگی اش بیندیشد.

ماجرای واقعی: متهم: قتل به خاطر اختلاف برای تماشا یک شبکه ماهواره ای ؟

جوانی که به خاطر اختلاف نظر با پدرش برای دیدن فیلم شبکه های ماهواره ای او را به قتل رسانده بود صبح روز گذشته چگونگی صحنه جنایت خود را بازسازی کرد.

متهم این پرونده جنایی که در برابر دوربین قوه قضاییه و مقابل قاضی ویژه قتل عمد قرار گرفته بود گفت: شب حادثه من در حال تماشای مسابقه فینال کشتی کج در یکی از شبکه های ماهواره ای بودم که پدرم کنترل رسیور را برداشت و کانال را عوض کرد تا برنامه مورد علاقه اش را ببیند من هم کنترل را از او گرفتم و دوباره شبکه مورد نظر خودم را زدم این بار وقتی دوباره او کنترل را برداشت من عصبانی شدم و قصد داشتم که کنترل را از او بگیرم که ناگهان او شیشه نوشابه ای را به سمت من پرت کرد اما شیشه به پایم خورد و زخمی شدم. من که دیگر عصبانیتم شدت یافته بود کتری پر از آب را از روی بخاری برداشتم و چند ضربه به سرش زدم و به داخل اتاق دیگر رفتم. وقتی کمی آرام شدم دیدم از سر پدرم خون می آید چون دوره کمک های اولیه را دیده بودم به او تنفس مصنوعی دادم ولی دیگر نبض او نمی زد. وقتی فهمیدم پدرم را کشته ام از مغازه مقداری چسب نواری پهن خریدم و صورتش را با چسب پوشاندم تا چهره اش را نبینم. وی در پاسخ به سوال قاضی موحدی راد که پرسید چرا جسد پدرت را از پل آویزان کردی ؟ گفت: می خواستم جسد را که داخل پتو پیچیده بودم به پایین پل پرت کنم اما وقتی کارگر شهرداری را در آن منطقه دیدم ترسیدم و خواستم فرار کنم که قسمتی از پتو به میله های فلزی پل گیر کرد. پدرم قبلاً گفته بود که دلم می خواهد در جنگل یا دریا بمیرم به همین دلیل هم قصد داشتم جسد او را به داخل رودخانه بیندازم. متهم این پرونده جنایی درحالی که پس از یادآوری صحنه قتل اشک می ریخت افزود: پدرم پول زیادی از مردم طلبکار بود و آدم های ناجوری به منزلش رفت و آمد می کردند پس از قتل هم مقداری قرص خوردم تا خودکشی کنم وقتی دستگیر شدم حالم مناسب نبود و از این حادثه خیلی ناراحت بودم. روز بعد هم روزنامه خراسان را خریدم تا ببینم در مورد قتل چه چیزی نوشته است. وی درباره کشف پول های جعلی نیز به مقام قضایی گفت: کاپشن مال من نبود من نمی دانستم داخل جیب های کاپشن پول جعلی وجود دارد و گرنه فرصت کافی برای از بین بردن آن ها را داشتم. گزارش خراسان حاکی است، در ابتدای بازسازی صحنه قتل که کارآگاه محمدی (رئیس اداره قتل پلیس آگاهی) نیز حضور داشت، کارآگاه حسن نژاد (افسر پرونده) به تشریح چگونگی دستگیری متهم در مدت زمان کوتاهی پس از کشف جسد پرداخت و گفت: صبح روز سوم بهمن ماه همزمان با کشف جسد معلق روی پل شهید ستاری، پیگیری جدی این پرونده با راهنمایی و نظارت مستقیم قاضی ویژه قتل عمد آغاز شد که چند ساعت بعد با سرنخ های به دست آمده، متهم در منطقه یوسفیه مشهد شناسایی و دستگیر شد.  سابقه خبر – بامداد سوم بهمن ماه جسد پتو پیچ مرد ۶۰ساله ای که به حال معلق روی پل شهید ستاری مشهد قرار داشت کشف شد. با دستورات ویژه قاضی موحدی راد، کارآگاهان پلیس آگاهی حدود ۲۰ساعت بعد متهم این پرونده را در حالی که مشغول مطالعه روزنامه خراسان بود در منزل مسکونی مقتول به دام انداختند. بررسی ها مشخص کرد متهم فرزند مقتول بوده که مدتی قبل از تهران به مشهد آمده بود.

داستان واقعی از تأثیر ویرانگر ماهواره برخانواده ایرانی

اکنون داستان زندگی خانواده ای را ورق می زنیم که از پی آمدهای زیان بار ماهواره در امان نمانده اند و تا سراشیب پرتگاه فنا پیش رفته اند. پدری می گوید: خیلی وقت ها آدمی می ماند که چه کار کند، آن هم در شرایطی که همه نوع فرهنگ به وسیله فن آوری، به طور غیر مستقیم به مغز انسان می کوبد که “انتخاب کن!” من هم به ارزش های فرهنگی خودمان بسنده نکردم و به این فکر افتادم که ماهواره تهیه کنم؛ هر چند از زیان های این مار خوش خط و خال، در رسانه های همگانی چیزهایی شنیده بودم. خلاصه آنتن ماهواره را تهیه کردم و کار ما شب و روز تماشای تلویزیون و کانال های گوناگون ماهواره بود؛ از فیلم های خشن گرفته تا صحنه های مبتذل و شرم آور. در این حال، رفت و آمد دختر بزرگم به خانه ما و تماشای ماهواره، او را نیز وسوسه کرد تا شوهرش را به خرید آنتن وادار سازد. پس از گذشت چند روز اختلافات دختر و دامادم به گوش رسید. معلوم شد که دخترم با تقلید از هنرپیشه ها و خواننده های غربی هر روز در پی مد و لباس و آرایش و خواسته های دیگر است. کار از کار گذشته بود که دخترم خانه اش را به حالت قهر ترک کرد. از سوی دیگر پسر شانزده ساله ام در غیاب من، دوستانش را به دیدن فیلم های ماهواره ای دعوت می کرد. در میان همسایه ها و فامیل انگشت نما و رسوا شده بودم. پسرم هر روز در پی مد و لباس بود و پول می خواست تا خود را به شکل تیپ های مضحک ماهواره ای درآورد. کار به جایی رسید که پسرم رودرروی من ایستاد و احترام پدر و فرزندی را کنار گذاشت. بسیار تندخو، بداخلاق و بی شرم شده بود. دیگر از کنترل من بیرون رفته بود. در این اوضاع و احوال، دعوا و بددهانی و ناسازگاری شبانه روزی من و بچه ها، خانه را به صورت جهنمی سوزان و گردابی مهلک درآورده بود. پس از مدتی پسرم از خانه رفت و تا چند وقت نیامد. به دنبالش رفتم و او را در وضعی اسف بار و آلوده به مواد مخدر یافتم. پسرم به کلی دگرگون شده بود و جوانی اش را بر باد داده بود. آتشی را که با دست خود افروخته بودم، شیره جانم را سوزاند و خاکستر کرد. دیگر پاهایم سست شده بود و از خود بیزار بودم. راهی برای نجات نمی یافتم. یکی از همسایگان که گویا از دور شاهد نابود شدن خانواده ما بود، به دیدنم آمد و پیشنهاد کرد که اول آنتن و وسایل ماهواره را جمع کنم. در اولین فرصت ماهواره را جمع کردم؛ وسیله ای که در خفا و در پس پرده و دور از چشم مردم و قانون در خانه جا داده بودم، چنان جلوه گری کرد که عالم و آدم باخبر شدند. تصمیم به خودسازی و بازسازی کانون خانواده ام گرفتم. از دخترم نیز خواستم که به زندگی اش بازگردد و به آنچه دارد، قانع باشد.به دنبال پسرم رفتم و او را به خانه برگرداندم و زیر بال و پر خود گرفتم. به لطف خدا و اراده خودمان، آفتابی دوباره در زندگی ما طلوع کرد و کانون خانواده ما را دوباره گرمی بخشید.

آری، ماهواره که حامل پیام فرهنگ مبتذل غرب است، اثر ویران کننده ای بر رفتار و پرورش کودکان و نوجوانان و جوانان دارد و بر خانواده هاست که خود را از آثار ویرانگر این پدیده شوم در امان نگه دارند.

 

http://dimehnews.ir/

 نظر دهید »

آیت الله بهجت(ره) در نگاه دیگر علما و مراجع

25 دی 1394 توسط الزهرا خلخال

 

1. حضرت امام (ره)
امام (ره) عنایت خاصی به آیت الله بهجت داشتند، نقل چند جریان در این ارتباط، مدعای ما را اثبات می کند:

آیت الله مسعودی می گوید:
« من در ضمن چهار پنج سالی که خدمت امام بودم یادم هست که دو سه مرتبه امام فرمود: فلانی، فردا صبح می خواهیم برویم منزل آقای بهجت. و فردای آن روز بلند می شدیم و می آمدیم منزل ایشان، همین منزلی که اکنون در آن ساکن هستند، و در اولین اتاق ورودی با همین فرشهایی که الان موجود است یکی دو دقیقه می نشستیم، سپس امام اشاره می کردند و من بیرون می رفتم و ایشان حدود نیم ساعت با آقای بهجت به گفتگو می پرداختند بعد امام بیرون می آمدند و می رفتیم. اما اینکه درباره چه مسائلی گفتگو می کردند، نمی دانم خودشان می دانستند و خدا.

همچنین دو سه مرتبه در همان بحبوحه نهضت 41 یا 42 آقای بهجت به من فرمودند که شما به آقای خمینی بگویید فردا صبح ساعت فلان دو رأس گوسفند قربانی کند و من می آمدم به امام اطلاع می دادم، ایشان هم بلا فاصله به من می گفت شما به قصاب ( آقای فرجی که اکنون نیز در قید حیات هست ) بگویید دو رأس گوسفند از طرف ما قربانی کند بعد پولشان را می دهیم.

بار دیگر نیز آقای بهجت به من پیغام داد که به امام بگویم: سه رأس گوسفند قربانی کند، آقا هم بلافاصله دستور داد سه رأس قربانی کنند.
اینها همه مسائلی بود که بین امام و آیت الله بهجت بود و ما فقط ظواهرش را می دیدیم و از باطنش اطلاع نداشتیم.

نیز هنگامی که امام در جماران ساکن بودند آقای بهجت به من فرمودند: یک نامه کوچکی دارم شما این را به آقا برسانید، من نامه را گرفتم توی پاکت گذاشتم و بردم در جماران خدمت امام دادم.

در هر صورت رابطه این دو بزرگوار خیلی تنگاتنگ بود، چندین بار نیز حضرت امام با آقای شیخ حسن صانعی منزل آقای بهجت رفتند؛ زیرا هنگامی که امام قم بودند من و آقای شیخ حسن صانعی همیشه در خدمت امام بودیم.

آیت الله بهجت هم به امام عنایت خاصی داشتند.
یکی از شاگردان امام قدس سره در خاطره ای می گوید: « پس از آزادی حضرت امام از زندان و ورودشان به قم در سال 1341 هـ.ش. مردم در تمام محله های قم جشن گرفتند و منزل هر روز آکنده از جمعیت بود، در آن زمان حضرت آیت الله العظمی بهجت نیز از کسانی بود که هر روز به منزل امام تشریف می آوردند و مدتی بر در یکی از حجرات بیت ایشان می ایستادند وقتی به ایشان پیشنهاد شد که شایسته نیست بیرون اتاق بایستید، لااقل در داخل اطاق بنشینید. ایشان در جواب فرمود: من بر خود واجب می دانم که جهت تعظیم این شخصیت ارزنده به اینجا آمده و دقایقی بایستم و سپس باز گردم. »

آیت الله مصباح نیز در این باره می گوید:
« مرحوم آقا مصطفی(ره) از پدرشان مرحوم امام (ره) نقل می کرد:
آقا معتقدند جناب آقای بهجت دارای مقامات معنوی بسیار ممتازی هستند.

از جمله مطالبی که از پدرشان درباره آقای بهجت نقل می کردند این بود که: ایشان دارای موت اختیاری هستند، یعنی قدرت این را دارند که هر وقت بخواهند روح خویش را از بدن به اصطلاح خلع کنند و بعد مراجعت کنند. این یکی از مقامات بلندی است که بزرگان در مسیر سیروسلوک عرفانی ممکن است به آن برسند، و همینطور مقامات معنوی دیگری در معارف توحیدی که زبان بنده یارای بحث درباره این زمینه ها را ندارد. »

هم او در جای دیگر می گوید:
« مرحوم حاج آقا مصطفی از قول امام نقل می کردند: وقتی امام (که ارتباط نزدیکی با مرحوم آقای بروجردی داشتند ) دیده بودند که زندگی آقای بهجت خیلی ساده است، برای کمک به زندگی ایشان یک وجهی از مرحوم آقای بروجردی گرفته بودند، وقتی آورده بودند برای آقای بهجت ایشان قبول نکرده بودند و امام هم مصلحت نمی دیدند آن وجه را برگردانند، به هر حال با یک چاره اندیشی حضرت امام فرموده بودند ( این طور که نقل کردند ): من از مال خودم به شما می بخشم، و شما اجازه بدهید من این را دیگر بر نگردانم. تا اینکه به این صورت ایشان به عنوان هبه از ملک شخصی حضرت امام قبول کردند. »

باز آیت الله یزدی در مورد عنایت ویژه حضرت امام به ایشان می گویند:
« در یکی از شرفیابی های خبرگان رهبری به خدمت حضرت امام راحل رحمه الله، از ایشان رهنمودی برای مسائل اخلاقی خواسته شد، حضرت امام، خبرگان را به حضرت آیت الله العظمی بهجت حواله دادند. و در جواب اظهار خبرگان که ایشان کسی را نمی پذیرد، فرمودند: آنقدر اصرار کنید تا بپذیرد. »

2.آیت الله شیخ عباس قوچانی (ره)
آقای مصباح می گوید:
« از جمله کسانی که درباره حضرت آقای بهجت اعتقاد به کمالات فوق العاده داشت آقا شیخ عباس قوچانی، جانشین مرحوم آقای قاضی در مسائل اخلاقی و عرفانی بودند که در نجف متوطن بود ( و فرزندش نماینده ولی فقیه در ستاد مشترک است.)

ایشان می فرمود: وقتی که آقای بهجت خیلی جوان بودند و هنوز سنشان به بیست نرسیده بود ( تعبیرشان این بود که هنوز محاسنشان درست در نیامده بود ) به مقاماتی رسیده بودند که ما به واسطه ارتباط نزدیک و رفاقت صمیمانه ای که داشتیم اطلاع پیدا کردیم، و ایشان از من عهد شرعی گرفتند تا زنده هستم آنها را جایی نقل نکنم. و به نظرم همین موت اختیاری را مطرح می کردند. »

کسی که در آن سن به این مقامات رسیده باشد باید حدس زد که در سن هشتاد سالگی و بعد از یک عمر طولانی سیروسلوک و استقامت در راه بندگی خدا و انجام وظایف، به چه پایه ای از قرب خدا رسیده باشد. وهمین باعث می شود که هر مؤمن پاک سرشتی که ایشان را می بیند مجذوب شود، مخصوصاً آن حالات عبادی ایشان را، و اگر کسی مؤفق بشود در نمازهای ایشان شرکت کند، مایه برکات بسیار زیادی است.

3.آیت الله علامه محمد تقی جعفری(ره)
« اینکه در روایات آمده است که « هر کس عالمی را در چهل روز زیارت نکند، مات قلبه ( قلبش می میرد) و همچنین « زیارة العلماء أحبّ إلی الله تعالی من سبعین طوافاً حول البیت: زیارت علماء در نزد خدا محبوبتر از هفتاد بار طواف نمودن در گرد خانه {خدا} می باشد. » مصداق بارز «علما» آیت الله بهجت هستند. صرف دیدن و ملاقات کردن ایشان خود سر تا پا موعظه است. من هر وقت ایشان را می بینم تا چند روز اثر این ملاقات در من باقی است، و در واقع هشدار دهنده برای ما می باشد. »

4.آیت الله مصباح
« آیت الله بهجت جامع دقتهای مرحوم آقا میرزا محمد تقی شیرازی از طریق شاگردان بر جسته شان آقا شیخ محمد کاظم، و همینطور نوآوریهای مرحوم آقای نائینی و مرحوم آقا شیخ محمد حسین اصفهانی، و تربیتهای معنوی مرحوم آقای قاضی می باشند.

این استادان یک شخصیت جامع الاطرافی به وجود آورده اند که نعمت بسیار بزرگی در عصر ما به حساب می آید، و جا دارد که از لحظه لحظه عمر ایشان استفاده برده شود. البته کسانی که لیاقتش را داشته و قدر شناس باشند.

همینطور خدای متعال به ایشان ویژگیهای شخصی و استعدادهای ذاتی عطا فرموده که جنبه کسبی ندارد و خدادادی است، با این وصف ایشان مقامات معنوی خود را کتمان می کنند و کسانی که اطلاعی داشته باشند اجازه گفتن ندارند. »

و نیز آقای مصباح می فرماید:
« آیت الله بهجت هم در مسائل علمی فوق العاده دقیق هستند و بدان اهتمام دارند و واقعاً درس را یک وظیفه واجب جدّی می دانند و تحقیق در مسائل فقهی را بسیار اهمیت می دهند، و هم در مسائل عبادتی و معنوی اهتمام کافی دارند و آنها را یک بال دیگری برای پرواز انسان تلقی می کنند که هیچ کدام بدون دیگری کارساز نیست. »

http://www.jamnews.ir

 نظر دهید »

روزمه امام حسن عسگری(علیه السلام)

25 دی 1394 توسط الزهرا خلخال

نام: حسن بن علي.

كنيه: ابومحمد.

القاب: عسكرى، زكى، خالص، صامت، سراج، تقى و خاص (به امام حسن عسكرى(ع)، امام على النقى(ع) و امام محمد تقى(ع)، ابن الرضا نيز گفته مى‏شد.)

منصب: معصوم سيزدهم و امام يازدهم شيعيان.

تاريخ ولادت: هشتم ربيع الثانى سال 232هجرى.

همچنين چهارم و دهم ربيع الثانى نيز نقل شده است. در مورد سال تولد ايشان نيز برخى گفته‏اند كه 231 هجرى بوده است.

محل تولد: مدينه مشرفه، در سرزمين حجاز (عربستان سعودى كنونى).

نسب پدرى: ابوالحسن، على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى‏طالب(ع).

نام مادر: حُديث، كه او را جدّه مى‏گفتند.

برخى نام او را سليل و برخى ديگر، سوسن نقل كرده‏اند. اين بانوى پاكيزه، كه در عصر خويش از بهترين زنان عالم بوده و مفتخر به همسرى ذريه پيامبر اكرم(ص) است، در ولايت خويش پادشاه زاده بود. امام هادى(ع) در شأن او فرمود: سليل، دور از هر آفت، پليدى و آلودگى است.

مدت امامت: از زمان شهادت پدرش، حضرت امام هادى(ع)، در سال 254 تا سال 260هجرى، نزديك به شش سال.

تاريخ و سبب شهادت: هشتم ربيع الاول سال 260 هجرى، در سن 28 (يا 29) سالگى، به وسيله زهرى كه معتمد عباسى به آن حضرت خورانيد.

محل‏دفن: سامرا (درسرزمين عراق‏كنونى)، در جوار مرقد پدرش، امام‏هادى(ع).

همسر: نرجس (صيقل).

فرزند : ابوالقاسم، محمد بن حسن، صاحب الزمان(ع).

امام زمان(ع) تنها فرزند امام حسن عسكرى(ع) هستند. امام عسكرى(ع) تولد و زندگىِ تنها فرزندش را بر بيگانگان پنهان نگه مى‏داشت تا از سوى دشمنان اهل‏بيت(ع) و مزدوران خليفه‏آسيبى به وى نرسد.

اصحاب و ياران:

1. احمد بن اسحاق اشعرى.

2. احمد بن محمد بن مطهر.

3. اسماعيل بن على نوبختى.

4. محمد بن صالح همدانى.

5. عثمان بن سعيد عمروى.

6. محمد بن عثمان عمروى.

7. حفص بن عمرو عمروى.

8. ابوهاشم، داود بن قاسم جعفرى.

9. احمد بن ابراهيم بن اسماعيل.

10. احمد بن ادريس قمى.

در برخى منابع، تعداد اصحاب و ياران امام حسن عسكرى(ع) بيش از صد نفر ذكر شده است.

امام حسن عسکري (ع) در سال 232هجري در مدينه چشم به جهان گشود. مادر والا گهرش سوسن يا سليل زني لايق و صاحب فضيلت و در پرورش فرزند نهايت مراقبت را داشت، تا حجت حق را آن چنان که شايسته است پرورش دهد.

اين زن پرهيزگار در سفري که امام عسکري (ع) به سامرا کرد همراه امام بود و در سامرا از دنيا رحلت کرد. کنيه آن حضرت ابامحمد بود.

صورت و سيرت امام حسن عسکري (ع)
امام يازدهم صورتي گندمگون و بدني در حد اعتدال داشت. ابروهاي سياه کماني، چشماني درشت و پيشاني گشاده داشت. دندانها درشت و بسيار سفيد بود. خالي بر گونه راست داشت.

امام حسن عسکري (ع) بياني شيرين و جذاب و شخصيتي الهي باشکوه و وقار و مفسري بي نظير براي قرآن مجيد بود. راه مستقيم عترت و شيوه صحيح تفسير قرآن را به مردم و به ويژه براي اصحاب بزرگوارش - در ايام عمر کوتاه خود - روشن کرد.

دوران امامت
به طور کلي دوران عمر 29ساله امام حسن عسکري (ع) به سه دوره تقسيم مي گردد:
دوره اول 13سال است که زندگي آن حضرت در مدينه گذشت.
دوره دوم 10سال در سامرا قبل از امامت.
دوره سوم نزديک 6 سال امامت آن حضرت مي باشد.

دوره امامت حضرت عسکري (ع) با قدرت ظاهري بني عباس رو در روي بود. خلفايي که به تقليد هارون در نشان دادن نيروي خود بلندپروازيهايي داشتند.

امام حسن عسکري (ع) از شش سال دوران اقامتش، سه سال را در زندان گذرانيد. زندانبان آن حضرت صالح بن وصيف دو غلام ستمکار را بر امام گماشته بود، تا بتواند آن حضرت را - به وسيله آن دو غلام - آزار بيشتري دهد، اما آن دو غلام که خود از نزديک ناظر حال و حرکات امام بودند تحت تأثير آن امام بزرگوار قرار گرفته به صلاح و خوش رفتاري گراييده بودند.

وقتي از اين غلامان جوياي حال امام شدند، مي گفتند اين زنداني روزها روزه دار است و شبها تا بامداد به عبادت و راز و نياز با معبود خود سرگرم است و با کسي سخن نمي گويد.

عبيدالله خاقان وزير معتمد عباسي با همه غروري که داشت وقتي با حضرت عسکري ملاقات مي کرد به احترام آن حضرت برمي خاست، و آن حضرت را بر مسند خود مي نشانيد. پيوسته مي گفت: در سامره کسي را مانند آن حضرت نديده ام، وي
زاهدترين و داناترين مردم روزگار است.

پسر عبيدالله خاقان مي گفت: من پيوسته احوال آن حضرت را از مردم مي پرسيدم. مردم را نسبت به او متواضع مي يافتم. مي ديدم همه مردم به بزرگواريش معترفند و دوستدار او مي باشند.

با آنکه امام (ع) جز با خواص شيعيان خود رفت و آمد نمي فرمودند، دستگاه خلافت عباسي براي حفظ آرامش خلافت خود بيشتر اوقات، آن حضرت را زنداني و ممنوع از معاشرت داشت.

از جمله مسائل روزگار امام حسن عسکري (ع) يکي نيز اين بود که از طرف خلافت وقت، اموال و اوقات شيعه، به دست کساني سپرده مي شد که دشمن آل محمد (ص) و جريانهاي شيعي بودند، تا بدين گونه بنيه مالي نهضت تقويت نشود.چنانکه نوشته اند که احمد بن عبيدالله بن خاقان از جانب خلفا، والي اوقاف و صدقات بود در قم، و او نسبت به اهل بيت رسالت، نهايت مرتبه عداوت را داشت.

نيز اصحاب امام حسن عسکري، متفرق بودند و امکان تمرکز براي آنان نبود، کساني چون ابوعلي احمد بن اسحاق اشعري در قم و ابوسهل اسماعيل نوبختي در بغداد مي زيستند، فشار و مراقبتي که دستگاه خلافت عباسي، پس از شهادت حضرت رضا (ع) معمول داشت، چنان دامن گسترده بود که جناح مقابل را با سخت ترين نوع درگيري واداشته بود. اين جناح نيز طبق ايمان به حق و دعوت به اصول عدالت کلي، اين همه سختي را تحمل مي کرد، و لحظه اي از حراست (و نگهباني) موضع غفلت نمي کرد.

اينکه حضرت هادي (ع) و حضرت امام حسن عسکري (ع) هم از سوي دستگاه خلافت تحت مراقبت شديد و ممنوع از ملاقات با مردم بودند و هم امامان بزرگوار ما - جز با ياران خاص و کساني که براي حل مشکلات زندگي مادي و ديني خود به آنها مراجعه مي نمودند - کمتر معاشرت مي کردند به جهت آن بود که دوران غيبت حضرت مهدي (ع) نزديک بود، و مردم مي بايست کم کم بدان خو گيرند، و جهت سياسي و حل مشکلات خود را از اصحاب خاص که پرچمداران مرزهاي مذهبي بودند بخواهند، و پيش آمدن دوران غيبت در نظر آنان عجيب نيايد.

باري، امام حسن عسکري (ع) بيش از 29سال عمر نکرد ولي در مدت شش سال امامت و رياست روحاني اسلامي، آثار مهمي از تفسير قرآن و نشر احکام و بيان مسائل فقهي و جهت دادن به حرکت انقلابي شيعياني که از راههاي دور براي کسب فيض به محضر امام (ع) مي رسيدند بر جاي گذاشت.

در زمان امام يازدهم تعليمات عاليه قرآني و نشر احکام الهي و مناظرات کلامي جنبش علمي خاصي را تجديد کرد، و فرهنگ شيعي - که تا آن زمان شناخته شده بود - در رشته هاي ديگر نيز مانند فلسفه و کلام باعث ظهور مردان بزرگي چون يعقوب بن اسحاق کندي ، که خود معاصر امام حسن عسکري بود و تحت تعليمات آن امام، گرديد.

در قدرت علمي امام (ع) - که از سرچشمه زلال ولايت و اهل بيت عصمت مايه گرفته بود - نکته ها گفته اند. از جمله: همين يعقوب بن اسحاق کندي فيلسوف بزرگ عرب که دانشمند معروف ايراني ابونصر فارابي شاگرد مکتب وي بوده است، در مناظره با آن حضرت درمانده گشت و کتابي را که بر رد قرآن نوشته بود سوزانيد و بعدها از دوستداران و در صف پيروان آن حضرت درآمد.

شهادت امام حسن عسکري (ع)
شهادت آن حضرت را روز جمعه هشتم ماه ربيع الاول سال 260هجري نوشته اند.

در کيفيت وفات آن امام بزرگوار آمده است: فرزند عبيدالله بن خاقان گويد: روزي براي پدرم (که وزير معتمد عباسي بود) خبر آوردند که ابن الرضا - يعني حضرت امام حسن عسکري - رنجور شده، پدرم به سرعت تمام نزد خليفه رفت و خبر را به خليفه داد. خليفه پنج نفر از معتمدان و مخصوصان خود را با او همراه کرد.

يکي از ايشان نحرير خادم بود که از محرمان خاص خليفه بود، امر کرد ايشان را که پيوسته ملازم خانه آن حضرت باشند، و بر احوال آن حضرت مطلع گردند. و طبيبي را مقرر کرد که هر بامداد و پسين نزد آن حضرت برود، و از احوال او آگاه شود. بعد از دو روز براي پدرم خبر آوردند که مرض آن حضرت سخت شده است، و ضعف بر او مستولي گرديده. پس بامداد سوار شد، نزد آن حضرت رفت و اطبا را - که عموما اطباي مسيحي و يهودي در آن زمان بودند - امر کرد که از خدمت آن حضرت دور نشوند و قاضي القضات (داور داوران) را طلبيد و گفت ده نفر از علماي مشهور را حاضر گردان که پيوسته نزد آن حضرت باشند.

و اين کارها را براي آن مي کردند که آن زهري که به آن حضرت داده بودند بر مردم معلوم نشود و نزد مردم ظاهر سازند که آن حضرت به مرگ خود از دنيا رفته، پيوسته ايشان ملازم خانه آن حضرت بودند تا آنکه بعد از گذشت چند روز از ماه ربيع الاول سال 260 ه. ق آن امام مظلوم در سن 29سالگي از دار فاني به سراي باقي رحلت نمود.

بعد از آن خليفه متوجه تفحص و تجسس فرزند حضرت شد، زيرا شنيده بود که فرزند آن حضرت بر عالم مستولي خواهد شد، و اهل باطل را منقرض خواهد کرد… تا دو سال تفحص احوال او مي کردند….

اين جستجوها و پژوهشها نتيجه هراسي بود که معتصم عباسي و خلفاي قبل و بعد از او - از طريق روايات مورد اعتمادي که به حضرت رسول الله (ص) مي پيوست، شنيده بودند که از نرگس خاتون و حضرت امام حسن عسکري فرزندي پاک گهر ملقب به مهدي آخر الزمان - همنام با رسول اکرم (ص) ولادت خواهد يافت و تخت ستمگران را واژگون و به سلطه و سلطنت آنها خاتمه خواهد داد. بدين جهت به بهانه هاي مختلف در خانه حضرت عسکري (ع) رفت و آمد بسيار مي کردند، و جستجو مي نمودند تا از آن فرزند گرامي اثري بيابند و او را نابود سازند.

به راستي داستان نمرود و فرعون در ظهور حضرت ابراهيم (ع) و حضرت موسي (ع) تکرار مي شد. حتي قابله هايي را گماشته بودند که در اين کار مهم پي جويي کنند. اما خداوند متعال - چنانکه در فصل بعد خواهيد خواند - حجت خود را از گزند دشمنان و آسيب زمان حفظ کرد، و همچنان نگاهداري خواهد کرد تا مأموريت الهي خود را انجام دهد.

باري، علت شهادت آن حضرت را سمي مي دانند که معتمد عباسي در غذا به آن حضرت خورانيد و بعد، از کردار زشت خود پشيمان شد. بناچار اطباي مسيحي و يهودي که در آن زمان کار طبابت را در بغداد و سامره به عهده داشتند، به ويژه در مأموريتهايي که توطئه قتل امام بزرگواري مانند امام حسن عسکري (ع) در ميان بود، براي معالجه فرستاد. البته از اين دلسوزيهاي ظاهري هدف ديگري داشت، و آن خشنود ساختن مردم و غافل نگهداشتن آنها از حقيقت ماجرا بود.

بعد از آگاه شدن شيعيان از خبر درگذشت جانگداز حضرت امام حسن عسکري (ع) شهر سامره را غبار غم گرفت، و از هر سوي صداي ناله و گريه برخاست. مردم آماده سوگواري و تشييع جنازه آن حضرت شدند.

ماجراي جانشين بر حق امام عسکري (ع)
ابوالاديان مي گويد: من خدمت حضرت امام حسن عسکري (ع) مي کردم. نامه هاي آن حضرت را به شهرها مي بردم. در مرض موت، روزي من را طلب فرمود و چند نامه اي نوشت به مدائن تا آنها را برسانم. سپس امام فرمود: پس از پانزده روز باز داخل سامره خواهي شد و صداي گريه و شيون از خانه من خواهي شنيد، و در آن موقع مشغول غسل دادن من خواهند بود.

ابوالاديان به امام عرض مي کند: اي سيد من، هرگاه اين واقعه دردناک روي دهد، امامت با کيست؟
فرمود: هر که جواب نامه من را از تو طلب کند.

ابوالاديان مي گويد: دوباره پرسيدم علامت ديگري به من بفرما.
امام فرمود: هرکه بر من نماز گزارد.

ابوالاديان مي گويد: باز هم علامت ديگري بگو تا بدانم.
امام مي گويد: هر که بگويد که در هميان چه چيز است او امام شماست.

ابوالاديان مي گويد: مهابت و شکوه امام باعث شد که نتوانم چيز ديگري بپرسم. رفتم و نامه ها را رساندم و پس از پانزده روز برگشتم. وقتي به در خانه امام رسيدم صداي شيون و گريه از خانه امام بلند بود. داخل خانه امام، جعفر کذاب برادر امام حسن عسکري را ديدم که نشسته، و شيعيان به او تسليت مي دهند و به امامت او تهنيت مي گويند. من از اين بابت بسيار تعجب کردم پيش رفتم و تعزيت و تهنيت گفتم. اما او جوابي نداد و هيچ سؤالي نکرد.

چون بدن مظهر امام را کفن کرده و آماده نماز گزاردن بود، خادمي آمد و جعفر کذاب را دعوت کرد که بر برادر خود نماز بخواند. چون جعفر به نماز ايستاد، طفلي گندمگون و پيچيده موي، گشاده دنداني مانند پاره ماه بيرون آمد و رداي جعفر را کشيد و گفت: اي عمو پس بايست که من به نماز سزاوارترم.

رنگ جعفر دگرگون شد. عقب ايستاد. سپس آن طفل پيش آمد و بر پدر نماز گزارد و آن جناب را در پهلوي امام علي النقي عليه السلام دفن کرد. سپس رو به من آورد و فرمود: جواب نامه ها را که با تو است تسليم کن. من جواب نامه را به آن کودک دادم. پس «حاجزوشا» از جعفر پرسيد: اين کودک که بود، جعفر گفت: به خدا قسم من او را نمي شناسم و هرگز او را نديده ام.

در اين موقع، عده اي از شيعيان از شهر قم رسيدند، چون از وفات امام (ع) با خبر شدند، مردم به جعفر اشاره کردند. چند تن از آن مردم نزد جعفر رفتند و از او پرسيدند: بگو که نامه هايي که داريم از چه جماعتي است و مالها چه مقدار است؟ جعفر گفت: ببينيد مردم از من علم غيب مي خواهند! در آن حال خادمي از جانب حضرت صاحب الامر ظاهر شد و از قول امام گفت: اي مردم قم با شما نامه هايي است از فلان و فلان و همياني (کيسه اي) که در آن هزار اشرفي است که در آن ده اشرفي است با روکش طلا.

شيعياني که از قم آمده بودند گفتند: هر کس تو را فرستاده است امام زمان است اين نامه ها و هميان را به او تسليم کن.

جعفر کذاب نزد معتمد خليفه آمد و جريان واقعه را نقل کرد. معتمد گفت: برويد و در خانه امام حسن عسکري (ع) جستجو کنيد و کودک را پيدا کنيد. رفتند و از کودک اثري نيافتند. ناچار «صيقل» کنيز حضرت امام عسکري (ع) را گرفتند و مدتها تحت نظر داشتند به تصور اينکه او حامله است. ولي هرچه بيشتر جستند کمتر يافتند.

خداوند آن کودک مبارک قدم را حفظ کرد و تا زمان ما نيز در کنف حمايت حق است و به ظاهر از نظرها پنهان مي باشد. درود خداي بزرگ بر او باد.

نمونه هایی از فضايل و سيره فردى

امام حسن عسگری,امام عسکری,شهادت امام حسن عسکری,ویژه نامه امام حسن عسکری,ویژه نامه شهادت امام حسن,شهادت امام حسن عسکری,شهادت امام عسکری,حدیث امام حسن,زندگینامه امام حسن,زندگینامه

1- نفوذ معنوى

ثقة الاسلام كلينى در كافى و شيخ مفيد در ارشاد نقل مى‏كند: از حسين بن محمد اشعرى و محمد بن يحيى و ديگران كه گويند: احمد بن عبيدالله بن خاقان (وزير معتمد عباسى) و كيل املاك و مستغلات خليفه در قم و عامل اخذ ماليات از آنها بود، او در عداوت اهل بيت عليهم السلام بسيار شديد بود.

روزى در مجلس او سخن از علويان و اهل بيت و مذهب آنها به ميان آمد، احمد گفت: من كسى از علويان را در سيرت و وقار و عفت و نجابت و عزت و شرف مانند حسن بن على بن محمد بن رضا نديدم، رجال خانواده‏اش و بنى‏هاشم او را برهمه مقدم مى‏داشتند، و ميان فرماندهان خليفه و وزراء و همه مردم مورد احترام و عظمت بود.

روزى بالاى سر پدرم (عبيدالله بن خاقان وزير اعظم خليفه) ايستاده بودم كه دربانها گفتند: ابن الرضا مى‏خواهد وارد شود، پدرم با صداى بلند گفت: اجازه بدهيد تشريف بياورند، من تعجب كردم كه دربانها چطور توانستند پيش پدرم كسى را با كنيه ياد كنند. فقط خليفه يا وليعهد خليفه يا كسى را كه خليفه كنيه مى‏داد، پيش پدرم با كنيه ياد مى‏كردند.

در آن موقع ديدم مردى گندمگون، زيبا قامت، زيبا صورت، با تناسب اندام، جوان، با جلالت و با هيبت وارد شد، پدرم چون او را ديد برخاست و به طرف او رفت، من نديده بودم كه پدرم به استقبال كسى از بنى هاشم و فرماندهان برود، چون به او رسيد دست به گردن او انداخت، صورت و سينه او را بوسيد و دستش را گرفت و او را در مصلاى خود نشانيد و خود در كنار او نشست و به او رو كرد و با او سخن مى‏گفت و گاهى مى‏گفت: فدايت شوم، من غرق تعجب بودم.

در اين بين دربان آمد و گفت: موفّق (برادر خليفه) آمد، قرار بر اين بود چون موفق نزد پدرم مى‏آمد، دربانان و فرماندهان از اول درب ورودى تا تخت پدرم دو طرف صف مى‏ايستادند، موفق از ميان آنها مى‏آمد و مى‏رفت، پدرم همانطور با او صحبت مى‏كرد تا غلامان خاص موفق ديده شدند، در آن وقت پدرم به او گفت: خدا مرا فداى تو كند، اگر مى‏خواهيد تشريف ببريد مانعى ندارد. او به پا خاست، پدرم گفت: او را از پشت صفها ببريد تا امير (موفق) او رإ؛ ك‏ك نبيند، بعد پدرم با او معانقه كرد و چهره او را بوسيد و او رفت.

من به دربانان گفتم: واى بر شما! اين كيست كه پدرم با او با چنين احترامى برخورد كرد؟ گفتند: اين مردى از علويان است كه حسن بن على معروف به ابن الرضا مى‏باشد. تعجب من زيادتر شد، آن روز همه‏اش در فكر او و كار پدرم نسبت به او بودم پدرم شبها پس از نماز عشاء مى‏نشست و درباره جلسات و كارها و مطالبى كه بايد به محضر خليفه برسد بررسى مى‏كرد.

چون از كارش فارغ شد، من رفتم و پيش رويش نشستم، گفت: احمد! كارى دارى؟ گفتم: آرى، پدرجان! اگر اجازه دهى، گفت: اجازه دادم هر چه مى‏خواهى بگو، گفتم: پدرجان! آن مرد كى بود كه ديروز آن هم اجلال و اكرام و تبجيل از ايشان نموده و خودت و پدر و مادرت را فداى او مى‏كردى؟

گفت: پسرم! او ابن الرضا و امام رافضه است، بعد از كمى سكوت اضافه كرد: اگر خلافت از بنى عباس برود، كسى از بنى هاشم جز او شايسته نخواهد بود، چون او در فضل، عفاف، وقار، صيانت نفس، زهد، عبادت، اخلاق نيكو و صلاح بر ديگران مقدم است، و اگر پدر او را مى‏ديدى، مى‏ديدى كه مردى جليل، بزرگوار، نيكو كار و فاضل است .

اين سخنان بر اضطراب و تفكر و غضب من بر پدرم افزود، بعد از آن، من پيوسته از حالات او مى‏پرسيدم و از كارش جستجو مى‏كردم ولى از هر كه از بنى هاشم، فرماندهان، نويسندگان، قضات، فقهاء و ديگر مردم سؤال مى‏كردم، مى‏ديدم كه در نزد همه در نهايت تجليل و تعظيم و مقام بلند و تعريف نيكو و مقدّم بر خانواده و ديگران است و همه‏ى گفتند: او امام رافضه است، لذا مقام وى در نزد من بزرگ شد، زيرا دوست و دشمن درباره او نيكو گفته و ثنا مى‏كردند.

بعضى از حاضران از اشعريها به او گفتند: اى ابابكر! حال برادرش جعفر چگونه بود؟ گفت: جعفر كيست كه از او سؤال شود ويا با او يك جا گفته شود؟ جعفر آشكارا گناه مى‏كرد، بى حياء و شرابخوار بود، كمتر كسى را مانند او ديده‏ام كه پرده خويش را بدرد، احمق و خمار و كم ارزش بود، به خدا قسم او در وقت وفات حسن بن على پيش سلطان آمد كه تعجب كردم و فكر نمى‏كردم كه چنين كند.

چون ابن الرضا مريض شد، فوراً به پدرم خبر فرستاد كه او مريض است، بعد بلافاصله به خانه خليفه آمد و با پنج نفر از خادمان و خواص خليفه از جمله نحرير (مسؤول باغ وحش) برگشت و آنها را گفت كه در خانه حسن بن على باشند و حالات او را زير نظر بگيرند و به چند نفر پزشك گفت كه شب و روز از او ديدار كنند… جريان اين طور بود كه او چند روز از ربيع الاول گذشته در سال دويست و شصت از دنيا رفت، سامراء يكپارچه ضجه شد، همه مى‏گفتند: «ابن الرضا از دنيا رفت»… پس از آن جعفر نزد پدر من آمد و گفت: مقام پدر و برادرم را به من واگذار كن، در عوض هر سال بيست هزار دينار به تو مى‏دهم، پدرم او را طرد كرد و گفت: احمق! خليفه شمشير و تازيانه‏اش را به دست گرفت تا مردم را از امامت پدرت و برادرت برگرداند، مقدور نشد و نتوانست و تلاش كرد كه آن دو را از امامت براندازد، موفق نشد، اگر در نزدغ شيعه پدر و برادرت امام بودى، لازم نبود كه سلطان و غير سلطان تو را در جاى آنها قرار بدهد.

و اگر آنها به امامت تو قائل نباشند با نصب خليفه به امامت نخواهى رسيد، پدرم او را تحقير كرد و گفت اجازه ندهند كه نزد او بيايد… رجوع شود به كافى: ج 1 ص 503 باب مولد ابى محمد الحسن بن على، ارشاد مفيد: ص 318 حالات امام عسكرى (ع) ،كمال الدين صدوق: ج 1ص 40 - 43 ما روى فى وفات العسكرى (ع)، شيخ طوسى در فهرست در ترجمه احمد بن عبيدالله بن خاقان و نيز نجاشى در ترجمه وى به اين مجلس اشاره فرموده‏اند.

* * *

2- خبر از مهدى موعود صلوات الله عليه‏

ثقه جليل القدر احمد بن اسحاق بن سعد اشعرى نقل مى‏كند: خدمت امام حسن (ع) رسيدم، مى‏خواستم از امام بعد از او بپرسم، امام پيش از سؤال من فرمود:

«يا احمد بن اسحاق ان الله تبارك و تعالى لم يخل الارض منذ خلق آدم عليه السلام و لا يخليها الى ان تقوم الساعة من حجت الله على خلقه به يدفع البلاء عن اهل الارض و به ينزل الغيث و به يخرج بركات الارض».

گفتم: يابن رسول الله! امام و خليفه بعد از شما كيست؟ آن حضرت بسرعت برخاست و داخل اندرون شد، بعد به اتاق آمد و در شانه‏اش پسرى بود، گويى جمال مباركش مانند ماه چهارده شبه بود، حدود سه سال داشت، بعد فرمود: يا احمد بن اسحاق! اگر پيش خدا و امامان محترم نبودى اين پسرم را به تو نشان نمى‏دادم، او همنام و هم كينه رسول خداست، زمين را پر از عدل و داد مى‏كند چنان كه از ظلم و جور پر شده باشد.

يا احمد بن اصحاق! مَثل او در اين امت مَثل خضر (ع) و مثل ذوالقرنين است، به خدا قسم او را غيبتى خواهد بود كه فقط كسى از هلاكت نجات مى‏يابد كه خدا او را در امامت وى ثابت نگاه دارد و به دعا در تعجيل فرجش موفق فرمايد.

گفتم: مولاى من! آيا علامتى هست كه قلب من مطمئن باشد؟ در اين وقت آن كودك با زبان عربى فصيح فرمود: «انا بقيّةُ اللّه فى اَرضه و المنتقم من اعدائه فلا تطلب اثر بعد عين يا احمد بن اسحاق».

احمد بن اسحاق گويد: شاد و خرامان از خانه امام (ع) بيرون آمدم، فرداى آن به محضر امام بازگشتم و عرض كردم يابن رسول الله (ص)! شاديم بيش از حد گرديد در مقابل منتى كه بر من نهاديد، اين كه فرموديد: مَثل او مَثل خضر و ذوالقرنين است يعنى چه؟ فرمود: طول غيبت.

گفتم: غيبتش طولانى خواهد بود؟ فرمود: آرى، به خدايم قسم تا جايى كه اكثرى از اين امر برگردند و در امامت او نماند مگر كسى كه خدا براى ولايت ما از او عهد گرفته باشد و ايمان را در قلب او ثابت فرموده و با روح مخصوصى او را تأييد كرده باشد.

«يا احمد بن اسحاق هذا امرٌ من امر الله و سرّ من سرّاللّه و غيبٌ من غيب اِللّه فخذما آتيتك و اكتمه و كن من الشاكرين تكن معنا غدا فى عليين» 1.

* * *

3- مخلوق بودن قرآن‏

ثقه جليل القدر، داوود بن قاسم ابو هاشم جعفرى كه زمان پنج امام را درك كرده است مى‏گويد: به خاطرم خطور كرد كه آيا قرآن مخلوق است يا غير مخلوق؟ امام عسكرى (ع) فرمود: «يا ابا هاشم الله خالق كل شى و ما سواه مخلوق» 2.

خدا خالق هر چيز است، غير خدا مخلوق خداست، و در نقل ديگرى آمده كه گويد: در پيش خودم گفتم: اى كاش مى‏دانستم ابو محمد عسكرى درباره قرآن چه مى‏گويد: آيا قرآن مخلوق است يا غير مخلوق؟

امام رو كرد به من و فرمود: آيا به تو نرسيده آنچه از ابى عبدالله (ع) نقل شده كه فرمود: چون قل هو الله احد نازل شد، خداوند براى آن چهار هزار بال آفريد، به هر گروهى از ملائكه كه مى‏گذشت به او خشوع مى‏كردند، نسبت پروردگار تبارك و تعالى اين است .3

ناگفته نماند: مسأله خلق قرآن يكى از پر جنجالترين مسائل در ميان اهل سنت بود كه در زمان عباسيان دست سياست نيز درباره آن بازى كرد و فريادها به آسمان رفت، عده‏اى مى‏گفتند: قرآن كلام خداست، متكلم بودن خدا،مانند خود خدا قديم است و قرآن نيز قديم است و مخلوق نيست و سخن شاعر:

ان الكلام لفى الفواد و انما

جعل اللسان على الفواد دليلاً

در همين زمينه است. ولى عده‏اى به حادث و مخلوق بودن قرآن قائل بودند، كه رأى اهل بيت عليهم السلام نيز همان است .

* * *

4- در بهشت

باز همان ثقه جليل القدر فرموده: شنيدم امام عسكرى صلوت الله عليه مى‏فرمود: «ان فى الجنة باباً يقال له المعروف لا يدخله الا اهل المعروف» در بهشت درى هست كه نامش معروف است از آن در داخل بهشت نمى‏شود مگر اهل نيكى در دنيا. من در نفس خودم خدا را شكر كردم و شاد شدم كه براى رفع حاجتهاى مردم خودم را به زحمت مى‏انداختم.

امام به من نگاه كرد و فرمود: آرى، يا ابا هاشم! به كار خودت ادامه بده، اهل احسان در دنيا اهل احسان در آخرتند، خدا تو را از آنها قرار دهد و رحمتت كند.4

* * *

5- تفسير آيه

از ابو هاشم روايت شده كه گويد: از حضرت عسكرى صلوات الله عليه از آيه «ثم اورثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخيرات بادن الله» سؤال كردم.5

فرمود: هر سه گروه از آل محمداند(ص)، ظالم به نفس از آنها كسى است كه بامام معتقد نيست، مقتصد كسى است كه عارف به امام باشد، سابق به خيرات خود امام است. من پيش خود درباره مكرمتى كه به آل محمد (ص) داده شده فكر مى‏كردم: گريه‏ام گرفت .

امام به من نگاه كرد و فرمود: عظمت شأن آل محمد بزرگتر از آن است كه به نظرت آمده، خدا را حمد كن كه تو را به ولايت آنها معتقد و متمسك كرده است. روز قيامت با آنها خوانده خواهى شد وفتى كه هر جمعيت با امامش خوانده مى‏شود، تو بر خيرى.6

* * *

6- خبر غيبى

ثقة الاسلام كلينى و شيخ مفيد نقل مى‏كنند از اسماعيل بن محمد كه گويد: در راه ابو محمد عسكرى نشستم، چون از آنجا گذر كرد به او از فقر شكايت كرده و قسم خوردم كه نه درهمى دارم و نه زيادتر از آن. نه طعام صبح دارم و نه شب. امام (ع) فرمود: به خدا دروغ قسم مى‏خورى. با آن كه دويست دينار دفن كرده‏اى!! ولى اين حرف من بدان معنى نيست كه به تو چيزى ندهم، اى غلام! هر چه دارى به او بده، غلامش صد دينار به من داد.

بعد فرمود: تو از پولى كه دفن كرداى در وقت حاجت محروم خواهى شد. امام (ع) راست فرمود، من آنچه امام داده بود خرج كردم، به مخارج احتياج شديدى پيدا كردم، درهاى روزى براى من بسته شد. دفينه را بيرون آوردم، چيزى نيافتم، بعد معلوم شد كه پسرم جاى آنها را دانسته و آنها را برداشته و فرار كرده است. ديگر چيزى از آنها به دست من نرسيد.

* * *

7- سه نادره‏

على بن محمد بن زياد گويد: به محضر أبى احمد بن عبدالله وارد شدم، نامه امام حسن عسكرى (ع) را پيش رويش ديدم كه نوشته بود: من از خدا انتقام اين طاغى (مستعين عباسى) را خواستم، خدا او را بعد از سه روز خواهد گرفت: «انى نازلت‏الله فى هذا الطاغى يعنى المستعين و هو اخذه بعد ثلاث».

چون روز سوم رسيد، مستعين از خلافت خلع شد و آخر كارش به آن جا رسيد كه كشته شد.7نگارنده گويد: به واسطه شورش كه بر عليه آن خبيث به وجود آمد، خودش از خلافت خلع و با خانواده‏اش به «واسط» رفت، معتز عباسى سعيد بن صالح را فرستاد تا سر مستعين را بريده پيش معتز آورد.

ابوهاشم جعفرى گويد: شنيدم امام عسكرى صلوات الله عليه مى‏فرمود: از گناهانى كه بخشوده نمى‏شود، سخن شخص است كه بگويد: اى كاش جز به اين گناه مؤاخذه نشوم: «من الذّبوب التى لا تغفر قول الرجل لَيتنى‏ لا اواخذ الاّ بهذا» من به خودم گفتم: اين بسيار دقيق است سزاوار است كه انسان از خودش و از كارش همه چيز را بررسى كند.

امام (ع) فرمود: راست گفتى يا ابا هاشم! ملازم باش به آنچه ضميرت به نظر آورد چون شرك آوردن خفى‏تر است از حركت مورچه ريز در روى سنگ صاف در شب ظلمانى و از حركت مورچه ريز بر روى پلاس سياه: «فقال يا ابا هاشم صدقت فالزما حدثت به نفسك فان الا شراك فى الناس اخفى من دبيب الذر على الصفا، فى الليلة الظلماء و من دبيب الذر على المسح الاسود» 8.

ابو هاشم جعفرى گويد: فهفكى از امام عسكرى صلوات الله عليه پرسيد: چرا زن مسكين و ضعيف از ارث يك سهم مى‏برد و مرد دو سهم؟ فرمود: چون براى زن جهاد و نفقه (مخارج خانه) و ديه بر عاقله نيست، اينها بر عهده مردان است .

من در پيش خود گفتم: نقل شده كه ابن أبى العوجاء اين سؤال را از امام صادق (ع) كرده بود و امام همين جواب را داده بودند… امام رو كرد به من و فرمود: آرى اين سؤال ابن أبى العوجاء است، و جواب از ما يكى است وقتى كه مسأله يكى باشد، پاسخ جارى شده براى آخر ما آنچه است كه جارى شده براى اول ما، اول و آخرما در علم و كار يكى است، رسول خدا و اميرالمؤمنين بر ما فضيلت دارند«فاقبل على فقال: نعم هذه مسالة ابن ابى العوجاء والجواب منا واحد اذا كان المسالة واحدا، جرى لا خرنا ما جرى لا ولنا و اولنا و آخرنا فى العلم و الامر سواء ولرسول الله و اميرالمؤمنين فضلهما» 9.

* * *

8- امام در زندان

يكى از نوادگان حضرت كاظم (ع) به نام محمد بن اسماعيل گويد: گروهى از بنى عباس و چند نفر ديگر از منحرفين به نزد صالح بن وصيف، رئيس شرطه سامراء آمده و گفتند: ابو محمد عسكرى را كه زندان كرده‏اى بر او سخت‏گير و نگذار كه در استراحت باشد.

صالح گفت: مى‏خواهيد چه بكنم، دو نفر كه در نظرم از همه شريرتر بودند، بر او مأمور كرده بودم، چنان اهل عبادت و نماز شده‏اند كه خارج از حد است. آنگاه گفت: آن دو را آوردند، گفت: واى بر شما! جريان شما درباره اين مرد چيست؟! گفتند: چه بگوييم در خصوص مردى كه در روز، روزه است و همه شب را مشغول به عبادت حق!! با كسى سخن نمى‏گويد، به غير عبادت مشغول نمى‏شود.

چون به او نگاه مى‏كنيم بندبند شانه‏هايمان به لزوه مى‏افتد و چنان مجذوب مى‏شويم كه قدرت از دست ما مى‏رود، چون بنى عباس اين را شنيدند ذليلانه بر گشتند. 10

* * *

9- خبر از وفات فضل بن شاذان‏

شيخ كشى در رجال خود از محمد بن ابراهيم وراق سمرقندى نقل كرده گويد: بقصد حج از وطن خويش بيرون شدم، خواستم قبل از حج به زيارت مردى از اصحاب برسم، او معروف به صدق و صلاح و ورع و خير بود، نامش بورق و در «بوشنجان» از روستاهاى هرات سكونت داشت.

چون به زيارت او رسيدم، صحبت از فضل بن شاذان نيشابورى به ميان آمد، بورق گفت: او مبتلا به «بطن» شديد11 بود بطورى كه در يك شب صد تا صد و پنجاه دفعه به قضاى حاجت مى‏رفت، من سالى به حج رفته به خدمت محمد بن عيساى عبيدى رسيدم، او را شيخ فاضلى يافتم… عده‏اى نيز با او بودند ولى همه را محزون و غمگين ديدم.

گفتم: جريان چيست؟ گفتند: ابو محمد عسكرى (ع) را زندان كرده‏اند من به حج رفتم، پس از اتمام مراسم حج باز به خدمت محمد بن عيسى رسيدم، ديدم شادمان است، گفتم: خبر چيست؟ گفت: امام (ع) از زندان آزاد شده‏اند.

بعد من به سامرآء آمدم و كتاب «يوم و ليلة» را با خود داشتم، به خدمت امام (ع) رسيدم و كتاب را به ايشان نشان داده و گفتم: فدايت شوم اگر صلاح بدانى، به آن نگاهى كرده و اظهار نظر فرمايى، امام (ع) همه آن را ورق زد و فرمود: اين صحيح است، شايسته است عمل شود، گفتم: فضل بن شاذان بشدت مريض است، مى‏گويند: شما نسبت به ايشان خشم گرفته‏ايد، چون گفته: وصى ابراهيم از وصى محمد (ص) بهتر است، ولى او چنين چيزى نگفته، بلكه به او دروغ بسته‏اند.

امام صلوات الله عليه فرمود: آرى به او دروغ بسته‏اند، خدا به فضل رحمت كند، خدا به فضل رحمت كند«رحم الله الفضل، رحم الله الفضل». بورق گويد: چون از سامرآء برگشتم ديدم فضل بن شاذان در همان ايام كه امام به او رحمت فرستاد از دنيا رفته بود. 12

ناگفته نماند كتاب «يوم وليله» تأليف يونس بن عبدالرحمان مولى آل يقطين است، كشى در رجال خود از احمد بن ابى خلف نقل مى‏كند گويد: مريض بودم، ابوجعفر جواد (ع) به عيادت من آمد، كتاب يوم و ليله را در بالاى سر من ديد، آن را تا آخر ورق زد و مى‏فرمود: «رحم الله يونس، رحم الله يونس، رحم الله يونس» 13

و نيز از ابو هاشم جعفرى نقل كرده گويد: كتاب يوم و ليله يونس را محضر امام عسكرى (ع) بردم، به آن نگاه كرد و ورق زد، بعد فرمود «هذا دينى و دين آبائى حقا» 14 نجاشى در رجال خويش نقل كرده كه آن حضرت از ابوهاشم پرسيد: اين كتاب تصنيف كيست؟ جواب داد: تصنيف يونس آل يقطين، فرمود: «اعطاه الله بكل حرف نورا فى الجنة».

* * *

10- نواده حبابه والبيّه‏

حبابه والبيه زنى بود كه در كوفه به خدمت اميرالمؤمنين (ع) رسيد و گفت: يا اميرالمؤمنين! خدا تو را رحمت كند، دليل امامت چيست؟ امام سنگى را نشان داد و فرمود: آن سنگ 15 را پيش من آور، زن سنگ را پيش امام آورد، حضرت مهر خودش را به سنگ زد (اثر مهر در سنگ آشكار شد). بعد فرمود: يا حبابه! وقتى كه يك نفر ادعاى امامت كرد و توانست ماند من اين سنگ را مهر كند بدان او امام مفترض الطاعة است.

اين زن تا زمان امام رضا (ع) زنده ماند، با معجزه امام سجاد (ع) جوانى به او بازگشت و سنگ را تا مهر امام ثامن (ع) رسانيد، 16 آنگاه فرزندان وى در زمان امامان ديگر اين كار ادامه دادند.

ثقه جليل‏القدر داود بن قاسم جعفرى گويد: نزد امام حسن عسكرى (ع) بودم كه به امام گفتند: مردى از اهل يمن اجازه ورود مى‏خواهد، امام اجازه فرمود، ديدم مردى بلند قامت و قوى بازو داخل شد، به امام سلام ولايت داد، حضرت جواب داده و امر به نشستن كرد.

او در نزد من و چسبيده به من نشست، من به خود گفتم: اى كاش مى‏دانستم اين شخص كيست؟ امام (ع) فرمود: اين از فرزندان آن زنى است كه پدران من سنگى كه او داشت مهر كرده‏اند، و اثر مهرشان در آن نقش شده است، آن را آورده است تا من نيز مهر كنم. بعد فرمود: سنگ را بياور، او سنگ را بيرون آورد، ديدم جايى از آن صاف است و مهر نخورده .

ابو محمد عسكرى (ع) آن را گرفت، مهر خويش بيرون آورد و آن را مهر كرد، گويى الان نقش مهر را مى‏بينم كه «الحسن بن على» بود، من به مرد يمانى گفتم: تا به حال امام را ديده بودى؟ گفت: نه واللّه ولى مدتى بود كه به ديدارش شايق بودم، گويى الساعه جوانى كه او را نديده بودم نزد من آمد و گفت: برخيز به محضر امام برو، من وارد خدمتش شدم.

سپس مرد يمانى برخاست و مى‏گفت: «رحمة الله و بركاته عليكم اهل البيت ذرية بعضها من بعض اشهد بالله ان حقك الواجب كوجوب حق اميرالمؤمنين والائمة من بعده صلوات الله عليهم اجمعين»آنگاه رفت و ديگر او را نديدم.

ابو هشام گويد: از او پرسيدم اسمت چيست؟ گفت: نام من مهجع پسر صلت پسر عقبه، پسر سمعان، پسر غانم، پسر ام غانم و آن زن اعرابيه يمنى صاحب سنگى است كه اميرالمؤمنين (ع) بر آن مهر زد و فرزندانش مهر زدند تا زمان امام أبى الحسن رضا (ع). 17 مجلسى رحمة الله آن را در بحار: ج 50 ص 302 از ابوهاشم از اعلام الورى نقل كرده و اشعار ابوهاشم را نيز درباره آن آورده است .

* * *

11- كار عيسى بن مريم (ع)

ثقه جليل القدر احمد بن اسحاق اشعرى گويد: به امام حسن عسكرى صلوات الله عليه گفتم: چيزى بنويسيد تا من خط شما را بشناسم، وقتى كه نامه‏اى آمد بدانم كه شما مرقوم فرموده‏ايد. امام فرمود: آرى، بعد فرمود: يا احمد! خط با درشتى و كوچكى قلم فرق مى‏كند، در خط من بودن شك نكن.

آنگاه دواتى خواست و شروع به نوشتن كرد، به فكرم آمد كه قلم امام را به عنوان تبرك از او بخواهم، چون از نوشتن فارغ شد با من صحبت مى‏كرد و قلم را با دستمال دوات پاك مى‏فرمود، بعد قلم را به طرف من آورد و فرمود: بگير يا احمد! گفتم: فدايت شوم عارضه‏اى پيش آمده كه مرا غمگين كرده است، خواستم از پدر بزرگوارتان بپرسم ميسر نشد و رحلت فرمود. گفت: يا احمد! آن چيست؟ گفتم: مولاى من! از پدرانت نقل شده: انبياء بر پشت مى‏خوابند، مؤمنان بر طرف راست، منافقان بر طرف چپ و شياطين بر رويشان: «نوم الانبياء على اقفيتهم و نوم المومنين على ايمانهم و نوم المنافقين على شمائلهم و نوم الشياطين على وجوههم».

فرمود: چنين است گفتم: مولاى من! من هر قدر تلاش مى‏كنم كه بر پهلوى راستم بخوابم خوابم نمى‏برد، امام (ع) مقدارى ساكت شد، بعد فرمود: يا احمد! جلو بيا، من جلو آمدم، فرمود: دستت را به زير لباست داخل كن، داخل كردم، آن حضرت دست خويش را از زير لباس بيرون آورد و زير لباس من برد، آنگاه دست راستش را به پهلوى چپ من و دست چپش را به پهلوى راست من سه دفعه كشيد.

احمد بن اسحاق مى‏گويد: از روزى كه امام اين كار را كرد، ديگر نمى‏توانم بر پهلوى چپ بخوابم، خوابم

نمى‏برد. 18

نگارنده گويد: اين نظير جريان حضرت عيسى (ع) كه با دست كشيدن، كور مادرزادى را شفا مى‏داد و آدم مبروص را صحت مى‏بخشيد و مردگان را زنده مى‏كرد. خداوند از زبان عيسى مى‏فرمايد: «و أبرى الاكمه و الابرص و أحى الموتى باذن الله» آل عمران: 49، پيامبران و امامان (ع) در ولايت تكوينى همه از يك افاضه مدد گرفته‏اند.

* * *

12- يك ارشاد بخصوص

ابوالقاسم كوفى در كتاب تبديل مى‏نويسد: اسحاق كندى در زمان خود فيلسوف عراق بود، او شروع به نوشتن كتابى در«تناقض قرآن» (نعوذ بالله) كرد، شغلش را به آن منحصر نمود و در خانه خود نشست تا بتواند آن را زود بنويسد. روزى يكى از شاگردان او محضر امام حسن عسكرى (ع) آمد.

امام فرمود:آيا در ميان شما مرد رشيد و كاملى نيست تا استادتان را از نوشتن چنين كتاب باز دارد؟!! او جواب داد: ما از شاگردان او هستيم، چگونه مى‏توانيم به او در چنين كار يا غير آن اعتراضى بكنيم.

امام (ع) فرمود: آيا مى‏توانى آنچه را كه من مى‏گويم به او بگويى؟ گفت: آرى، حضرت فرمود: پيش او برو و با او انس برقرار كن، چون با او خصوصيت پيدا كردى، بگو: براى من مسأله‏اى پيش آمده كه مى‏خواهم از تو بپرسم، او خواهد گفت: بپرس.

بگو: اگر گوينده اين قرآن بيايد و بگويد: غرض من آن نيست كه تو فكر كرده‏اى، آيا جايز است كه چنين باشد؟ او در جواب به تو خواهد گفت: جايز است، زيرا او آدمى است چون بشنود مى‏فهمد. و چون چنين جواب داد، بگو: از كجا مى‏دانى شايد غرض گوينده قرآن غير از آن است كه تو گمان مى‏كنى. در اين صورت معانى را در جايى مى‏نهى كه گوينده، آن را اراده نكرده است .

آن شخص پيش اسحاق كندى رفت و مطابق دستور امام با او انس پيدا كرد. و آن سؤال را از وى كرد، اسحاق پيش خود فكر كرد، ديد چنين چيزى جايز است، گفت: تو را به خدا قسم مى‏دهم اين سؤال را از كجا دانسته‏اى؟ گفت: سؤالى است كه به ذهنم رسيد و به تو گفتم.

گفت: نه هرگز، شخصى مانند تو چنين فكرى نتواند، بگو ببينم از كى ياد گرفته‏اى؟ گفتم: ابومحمد حسن عسكرى مرا به اين كار امر كرد. گفت: الان راست گفتى وگرنه اين سؤال جز از بيت او خارج نمى‏شود، آنگاه آتشى آماده كرد وآنچه نوشته بود مبدّل به خاكستر نمود.19

* * *

13- تشريف بردن آن حضرت به گرگان‏

جعفر بن شريف گرگانى گويد: سالى كه به حج مى‏رفتم در «سر من رأى» (= سامرّا) به خدمت امام عسكرى (ع) رسيدم، مردم آنجا مقدارى مال توسط من ارسال كرده بودند خواستم از امام بپرسم كه آن را به كجا تحويل دهم، حضرت پيش از سؤال من، فرمودند: آنچه آورده‏اى به خادم من، مبارك تحويل بده، اين كار را كردم.

بعد گفتم: شيعيان شما در گرگان به محضرتان سلام مى‏رسانند، فرمود: مگر بعد از حج به گرگان نخواهى رفت؟ گفتم: چرا، فرمود: از امروز تا صد و هفتاد روز به گرگان باز مى‏گردى، روز جمعه سوم ربيع الاخر در اول روز وارد آن جا خواهى شد، چون وارد شدى به آنها بگو كه در آخر همان روز من به آنجا خواهم آمد.

برو در هدايت و رشاد، بدان كه خدا تو را و ياران تو را در اين مسافرت سلامت خواهد داد، بسلامت به خانواده‏ات باز خواهى گشت. براى پسرت شريف پسرى به دنيا خواهد آمد، نام آن را صلت بن شريف بن جعفر بن شريف بگذارد، خداوند او را بزرگ خواهد كرد و از شيعيان ما خواهد بود.

گفتم: يابن رسول الله! ابراهيم بن اسماعيل جرجانى مردى است از شيعيان شما، به دوستان شما بسيار كمك مى‏كند، در هر سال بيشتر از صد هزار درهم در اين باره خرج مى‏نمايد و او يكى از ثروتمندان گرگان است. فرمود: خداوند به ابى اسحاق در مقابل احسانش جزاى خير بدهد، گناهانش را بيامرزد و به او پسر كامل الخلقه‏اى عطا فرمايد، به او بگو: حسن بن على مى‏گويد: نام پسرت را احمد بگذار.

من از خدمت امام مرخص شدم، خداوند مرا در سفر سلامت داد تا روز جمعه سوم ربيع الاخر در اول روز آنطور كه امام فرموده بود وارد گرگان شدم، دوستان به ديدار من آمدند، به من تهنيت مى‏گفتند. به آنها گفتم كه: امام صلوات الله عليه وعده كرده در آخر امروز به گرگان تشريف بياورد، آنچه لازم داريد بخواهيد و مسائل و حوائجتان را در نظربگيريد.

آنان چون نماز ظهر و عصر را خواندند همه در خانه من جمع شدند، به خدا قسم كه در يك حالت بى خبرى بوديم ناگاه ديديم كه امام تشريف آوردند و به جمع ما داخل شدند و پيش از ما به ما سلام كردند، ما از آن حضرت استقبال كرده، دست مباركش را بوسيديم.

امام صلوات الله عليه فرمودند: من به جعفر بن شريف وعده كردم كه در آخر اين روز به اين جا آيم، نماز ظهر و عصر را در سامراء خوانده با اينجا آمدم تا با شما تجديد عهد نمايم و الان به وعده خود عمل كرده‏ام، مسائل و حوائج خويش را بگوييد.

در آن وقت، اول نضربن جابر عرض كرد: يابن رسول الله! پسرم، جابر يك ماه است كه چشمش بينايى خود را از دست داده است، دعا كنيد كه خداوند بينياى او را باز گرداند. امام (ع) فرمود: او را پيش من آوريد، حضرت دست مباركش را بر چشم او كشيد، در دم بينايى خويش را باز يافت، بعد يكى پس از ديگرى آمده از حوائج خويش سؤال مى‏كردند، امام حاجاتشان را برآورد و براى آنها دعاى خير كرد و همان روز برگشت.20

نگارنده گويد: آمدن امام (ع) به گرگان نظير جريان على بن خالد و جريان آمدن تخت ملكه سباء به محضر سليمان است كه در حالات امام جواد (ع) گذشت، و شفا دادن آن حضرت نظير كار عيسى بن مريم (ع) است كه خدا درباره او فرموده: «و أبُرى الاكمه والابرص و أُحى الموتى‏ بإذنِ اللّه» (آل عمران: 49)، و خبر دادن از غيب از علوم خدايى است كه در اختيار آنان عليهم السلام بود.

* * *

14- جريان فصد

يكى از پزشگان نصارى به نام بطريق كه بيشتر از صد سال عمر داشت و در شهر «رى» مشغول طبابت بود مى‏گويد: من شاگرد دكتر «بختيشوع» پزشك مخصوص متوكّل بودم، او براى كارهاى مخصوص مرا مأموريت مى‏داد، روزى حسن بن على بن محمد عسكرى به او سفارش كرد كه بهترين شاگردانش را پيش او بفرستد تا با فصد (رگ زدن) از او خون بگيرد، او مرا براى اين كار برگزيد و گفت: ابن الرضا از من خواسته كه كسى را براى فصد (رگ زدن) پيش او بفرستم.

تو برو و بدان كه او در اين روز داناترين كس زير آسمان است، حذر كن از اين كه بر خلاف دستور او كارى كنى. من خدمت او رسيدم، فرمود: برو در فلان اتاق باش تا تو را بخواهم، من در وقتى كه وارد خدمت او شدم براى فصد و خون گرفتن مناسب بود. ولى او مرا در وقتى خواست كه براى «فصد» مناسب نبود.

طشت بزرگى حاضر كردند من رگ اكحل امام را فصد كردم، 21مرتب خون مى‏آمد تا طشت پر از خون گرديد، فرمود: خون را قطع كن، من رگ را بستم، خون قطع گرديد، امام دستش را شست و بست، فرمود به همان حجره برگشتم، براى من طعام زيادى گرم و سر آوردند و تا عصر در آنجا ماندم.

آنگاه مرا خواست و فرمود: رگ را باز كن، رگ را باز كردم، خون شروع به آمدن كرد تا طشت مزبور باز پر از خون گرديد، فرمود: خون را قطع كن، من خون را بستم، امام دستش را بست و مرا به همان حجره باز گردانيد، من شب را در آنجا ماندم.

چون صبح شد و آفتاب بالا آمد مرا خواست، باز طشت را حاضر كردند فرمود: خون را باز كن، من رگ را باز كردم، اين دفعه خونى مانند شير سفيد آمد، تا طشت پر گرديد، فرمود: خون را قطع كن، رگ را بستم، امام دست خويش را بست، مرا مقدارى لباس و پنجاه دينار داد و فرمود: اين را بگير و از كمى آن معذرت خواست، من آن را گرفته و برگشتم، به وقت برگشتن گفتم: آيا سفارشى نداريد؟ فرمود: آرى، آنان كه از «دير عاقول» با تو رفاقت خواهند كرد، با آنها خوب رفيق باش.

من پيش «بختيشوع» برگشته، جريان را باز گفتم، گفت :حكماء اتفاق دارند كه در بدن انسان بيشتر از هفت امناء خون نمى‏شود، 22 اين كه تو مى‏گويى اگر از چشمه آبى هم خارج شود عجيب است، عجيب‏تر از آن، جريان شير است، استادم به فكر رفت .

آنگاه سه روز مرتب كتابها را مطالعه مى‏كرديم تا براى اين واقعه نظيرى پيدا نماييم، ولى چيزى پيدا نشد، بعد گفت:

در عالَم نصرانيت داناتر به طب كسى نماند مگر راهبى در «دير عاقول»، آنگاه براى او نامه‏اى نوشت و جريان را گزارش كرد.

من نامه را به دير عاقول بردم و آن راهب را صدا كردم، از بالاى دير سر بلند كرد و گفت: تو كيستى؟ گفتم: شاگرد بختيشوع. گفت: نامه‏اى آورده‏اى؟ گفتم: آرى. زنبيلى از پشت بام با طنابى پايين فرستاد، نامه را در آن گذاشتم و بالا كشيد چون نامه را خواند، فى الفور پايين آمد و گفت: آيا تو اين فصد را انجام داده‏اى؟ گفتم: آرى. گفت: طوبا به حال مادرت. آنگاه قاطرى سوار شده و با من به طرف سامرآء آمد، چون به سامرآء رسيديم، ثلثى از شب مانده بود، گفتم: دوست دارى كجا بروى، آيا به خانه استادم يا به خانه آن كس؟ بعد به خانه ابن الرضا رفتيم، پيش از اذان به آن جا رسيديم.

غلام سياه پوستى در را باز كرد و گفت: كدام يك ازشما راهب دير عاقول هستيد؟ راهب جواب داد: من هستم فدايت شوم، گفت: پياده شو. بعد آن خادم به من گفت: اين قاطرها را نگاه دار. آن دست او را گرفت و به داخل خانه برد.

من در آن جا ماندم تا صبح شد و آفتاب بلند گرديد، ناگاه ديدم كه راهب خارج شد و لباس رهبانيت را انداخته و لباس سفيدى پوشيده و اسلام آورده است، بعد به من گفت: اكنون مرا پيش استاد خودت ببر. من از را به خانه بختيشوع بردم، استادم با ديدن او يه سويش دويد، و گفت: چه عاملى تو را از دين خودت بيرون كرد؟

گفت: مسيح را پيدا كرده و در دستش اسلام آوردم. گفت: مسيح را پيدا كردى؟! گفت: نه، بلكه نظير او را پيدا كردم، اين كار را در جهان جز مسيح كسى انجام نداده است!!! اين مانند آيات و براهين مسيح است.

نگارنده گويد: اين واقعه را علامه مجلسى رضوان الله عليه در بحار: ج 50 ص 261 از مختار خرائج: ص 213 نقل كرده است، مرحوم ثقة الاسلام كلينى آن را بطور اختصار در كافى: ج 1 ص 512 باب مولد ابى محمد الحسن بن على نقل مى‏كند و در آخر آن فرموده: «فقال لى ان هذا الذى تحكيه عن هذا الرجل فعله المسيح فى دهره مرة.»

مجلسى رحمة الله عليه در مرآت العقول در شرح حديث كافى، حديث خرائج را كه در بالا نقل شد، نقل فرموده و در آخر گويد:» و الظاهر اتحاد الواقعة و يحتمل التعدد». ناگفته نماند اين واقعه از مصاديق ولايت تكوينى است كه خداوند در اختيار اهل بيت عليهم السلام قرار داده بود، امام صلوات الله عليه مأموريت داشت با اين واقعه آن راهب را مسلمان نمايد.

* * *

15- احسان عالى‏

محمد بن على بن ابراهيم گويد: كار معاش بر ما تنگ شد، پدرم گفت: برويم محضر ابو محمد حسن عسكرى، گويند: آدم باسخاوتى است، گفتم: با او آشنايى دارى؟ گفت: نه، او را نمى‏شناسم و تا به حال او را نديده‏ام.

در راه كه براى ديدن او مى‏رفتيم پدرم گفت: اى كاش پانصد درهم به من مى‏داد، دويست درهم براى لباس، دويست درهم براى آرد و صد درهم براى مخارج. من هم در دلم گفتم: اى كاش مى‏فرمود به من سيصد درهم مى‏دادند، با صد درهم الاغى مى‏خريدم، صد درهم براى مخارج و صد درهم براى لباس، در اين صورت به طرف قزوين و همدان براى كار مى‏رفتم.

چون به در خانه آن حضرت رسيديم غلامى بيرون آمد و ما را با نام صدا كرد و گفت: على بن ابراهيم و پسرش محمد داخل شوند، چون به خدمتش رسيده و سلام عرض كرديم، فرمود: يا على! چه چپز سبب شده كه تا اين وقت از ملاقات ما تأخير كرده‏اى؟! گفتم: يا سيدى! مقيد بودم كه در اين حال تنگدستى محضر شما آيم.

و چون از خدمت ايشان بيرون آمديم غلامش آمد و به پدرم كيسه‏اى داد و گفت: اين پانصد درهم است، دويست درهم براى لباس، دويست درهم براى آرد و صد درهم براى نفقه، بعد كيسه ديگرى به من داد و گفت: اين سيصد درهم است، با صد درهم الاغ بخر، صد درهم براى لباس و صد درهم براى نفقه، به سوى جبل (همدان و قزوين…) و به طرف «سورا» 23سفر كن.

ابن كردى، راوى حديث مى‏گويد: او به «سورا» رفت و در آن جا زنى تزويج كرد و در يك روز چهار هزار دينار به خانه‏اش وارد شد، با وجود آن، قائل به وقف و از واقفيّه بود، به او گفتم: آيا دليلى روشنتر از اين به امامت او مى‏خواهى؟! گفت: راست مى‏گويى ولى ما در كارى و در گروهى هستيم كه به آن عادت كرده‏ايم.24

و نگارنده گويد: واى به حال او! خدا هدايتش كرده ولى هدايت خدايى را نپذيرفته است «و ما يغنى الايات و النذر عن قوم لا يومنون».

* * *

16- امام حسن عسكرى (ع) و أبوالاديان‏

ابوالاديان گويد: من از خدمتگزاران امام حسن عسكرى (ع) بودم و نامه‏هاى آن حضرت را به شهرها مى‏بردم، در بيمارى كه امام با آن از دنيا رفت به خدمتش رسيدم، حضرت نامه‏هايى نوشت و فرمود: اينها را به مدائن مى‏برى، پانزده روز در سامراء نخواهى بود، روز پانزدهم كه داخل شهر شدى خواهى ديد كه ناله از خانه من بلند است و جسد مرا در محل غسل گذاشته‏اند.

گفتم: مولاى من! اگر چنين شود، امام بعد از شما كيست؟ فرمود: هر كه جواب نامه‏هاى مرا از تو بخواهد، گفتم: شاهد ديگرى بفرماييد، فرمود: هر كه بر جنازه من نماز گزارد قائم بعد از من است. گفتم: باز شاهد ديگرى بفرماييد، فرمود: هر كه خبر دهد به آنچه در هميان (كمربند) است، او امام بعد از من است .

هيبت و عظمت امام مانع شد كه بگويم: آنچه در هميان است يعنى چه؟ من نامه‏هاى آن حضرت را به مدائن بردم، و جواب آنها را گرفته، روز پانزدهم داخل سامرآء شدم، ديدم همان طور كه فرموده بود از خانه امام ناله بلند است و ديدم برادرش جعفر (جعفر كذاب) در كنار خانه آن حضرت نشسته و شيعه در اطراف او، به وى تسليت و به امامتش تبريك مى‏گويند!!!

من از اين جريان يكه خورده و در پيش خود گفتم: اگر جعفر امام باشد، پس جريان امامت عوض شده است، چون من خودم با چشم خود ديده بودم كه جعفر شراب مى‏خورد و قمار بازى مى‏كرد و اهل تار و طنبور است، من هم جلو آمده، رحلت برادرش را تسليت و امامتش را تبريك گفتم. ولى از من چيزى نپرسيد.

در اين هنگام عقيد خادم بيرون آمد و به جعفر گفت: مولاى من! برادرت را كفن كردند براى نماز بياييد، 25 جعفر داخل خانه شد، شيعه در اطراف او بودند، سمان و حسن بن على معروف به سلمه پيشاپيش آنها بودند.

چون به صحن خانه آمديم حسن بن على صلوات الله عليه را كفن كرده و در نعش گذاشته بودند، جعفر برادر آنحضرت پيش رفت تا بر جنازه امام نماز گزارد، چون خواست تكبير نماز را بگوييد، ناگاه طفيل گندمگون و سياه موى كه دندانهاى پيشينش تا حدى از همه فاصله داشت بيرون آمد و لباس جعفر را گرفته و كنار كشيد.

و گفت: عمو! كنار شو، من سزاروارترم كه بر پدرم نماز بخوانم، جعفر در حالى كه قيافه‏اش متغير شده بود كنار رفت، آن كودك بر جنازه امام نماز خواند و حضرت را در كنار قبر پدرش امام هادى دفن كردند.

بعد همان كودك رو كرد به من كه: اى مرد بصرى! جواب نامه‏هاى را كه با تواست بده، من جواب نامه‏هاى را داده و پيش خود گفتم: اين دو شاهد (نماز بر جناره و خواستن جواب نامه‏ها)، فقط هميان ماند. آنگاه پيش جعفر آمدم كه صدايش بلند بود، حاجز وشّاء كه حاضر بود به جعفر گفت: آن كودك كى بود؟!! مى‏خواست با اين سؤال جعفر را مجاب كند، جعفر گفت: والله تا به حال او را نديده و نشناخته‏ام.

در آن جا نشسته بوديم كه گروهى از اهل قم آمدند و از امام حسن عسكرى (ع) پرسيدند، چون دانستند كه امام رحلت فرموده است، گفتند: جانشينش كيست؟ حاضران جعفر را نشان دادند، آنها به جعفر سلام كرده تسليت و تهنيت گفتند، و گفتند: نامه‏ها و پول آورده‏ايم، بفرماييد: نامه‏ها را كدام كسان نوشته‏اند و پول چقدر است، جعفر از اين سؤال بر آشفت و برخاست و در حالى كه گرد جامه‏هاى خود را پاك مى‏كرد، گفت: اينها از ما مى‏خواهند كه علم غيب بدانيم!! در اين ميان خادمى از خانه بيرون آمد و گفت: نامه‏ها از فلان كس و فلان كس است و در هميان هزار دينار هست كه ده تا از آنها را آب طلا داده‏اند. آنها نامه‏ها و هميان را داده و به خادم گفتند:

هر كه تو را براى گرفتن هميان فرستاده ،او امام است جعفر بن على به نزد معتمد خليفه عباسى آمد و اين جريان را به وى گفت، معتمد مأموران خويش را فرستاد، خادمه صيقل نامى را از خانه امام گرفته و به او گفتند: آن كودك كجاست؟ او گفت: من اطلاعى ندارم ولى خودم حامله هستم، خواست با اين كار امر آن كودك (صاحب الامر) را پنهان دارد.

صيقل را به قاضى ابوالشوارب سپردند تا وضع حمل در نزد او باشد، در آن بين عبيدالله بن يحيى بن خاقان ناگهان از دنيا رفت و صاحب زنج در بصره قيام كرد، اين جريان اوضاع را آشفته نمود، صيقل از موقعيت استفاده كرده از خانه قاضى بيرون آمد وو الحمد لله رب العالمين لا شريك له .26

پى‏نوشتها:

1- كمال الدين: ج 2 ص 384 باب 38، آنگاه در ص 409 .407 هشت روايت ديگر از آن حضرت درباره مهدى موعود (ع) آورده است .

2- رعد: 39.

3- بحار: ج 50 ص 257.

4- كافى: ج 2 ص 469 كتاب الدعاء.

5- مناقب: ج 4 ص 436.

6- بحار: ج 50 ص 254.

7- مناقب آل ابى طالب: ج 4 ص 431.

8- فاطر: 32.

9- بحار: ج 50 ص 259.

10- كافى: ج 1 ص 509 ارشاد: ص 323.

11- مناقب: ج 4 ص 439.

12- مناقب: ج 4 ص 437.

13- كافى: ج 1 ص 512 باب مولد ابو محمد الحسن بن على، ارشاد مفيد ص 324.

14- بطن مرضى است كه انسان از آمدن غائط جلوگيرى نتواند و ذره ذره بيرون مى‏آيد.

15- رجال كشى: ص 451 فضل بن شاذان‏

16- رجال كشى: يونس بن عبدالرحمن.

17- رجال كشى: يونس بن عبدالرحمن.

18- عبارت عربى «حصاة» است ظاهراً منظور سنگ كوچكى است .

19- اصول كافى: ج 1 ص 346 باب ما يفصل به بين دعوى المحق و المبطل، كمال الدين: ص 536 باب 49.

20- كافى: ج 1 ص 347 باب مايفصل به بين دعوى المحق و المبطل، غيبت شيخ: ص 122.

21- اصول كافى: ج 1 ص 513 باب مولدالعسكرى (ع).

22- مناقب ابن شهر آشوب: ج 4 ص 424.

23- بحار الانوار: ج 50 ص 263 از مختار الخرائج.

24- اكحل رگ معروف است در بازوى انسان كه بيشتر آنرا فصد مى‏كنند.

25- امناء جمع مناء پيمانه‏اى است كه با آن روغن را پيمانه مى‏كنند.

26- سورى بر وزن طوبى محلى است در عراق.

27- ارشاد مفيد: ص 320 و كافى: ج 1 ص 506 باب مولد ابى محمد العسكرى (ع).

28- در حالات مهدى موعود (ع) خواهد آمد كه تجهيز و غسل حضرت عسكرى (ع) توسط عثمان بن سعيد رضوان الله عليه بوده است .

29- كمال الدين صدوق: ج 2 ص 475، باب ذكر من شاهد القائم (ع).

 

 نظر دهید »

26 دی ماه روز آوارگی و فرار شاه معدوم .....

25 دی 1394 توسط الزهرا خلخال

http://s6.picofile.com/file/8233557868/%D8%B4%D8%A7%D9%87.jpg

 

 نظر دهید »

26 دی روز فرار شاه معدوم....

25 دی 1394 توسط الزهرا خلخال

 

شکل گیری و گسترش نهضت اسلامی و هماهنگی قیام های مردمی به رهبری امام خمینی و برگزاری مراسم چهلم های شهدا در شهرهای مختلف و کشتار 17 شهریور و اعتصاب کارکنان شرکت ملی نفت، کنترل امنیت کشور را از دست نیروهای رژیم و حتی حکومت نظامی خارج نموده و موجب شد که در زمان کوتاهی، پایه های اقتدار رژیم 2500 ساله شاهنشاهی سست شده و منجر به فرار شاه گردد. شاه پس از عدم موفقیت دولت نظامی ازهاری در برقراری نظم و آرامش ، آخرین تیر خود را رها کرد و سعی کرد با انتخاب یکی از اعضای جبهه ملی که به ظاهر از مخالفان شاه باشد، خشم مردم را فرو نشاند. به همین جهت شاپور بختیار به شرط گرفتن اختیارات کامل و خروج شاه از کشور بعد از رای اعتماد مجلسین به دولت، نخست وزیری را پذیرفت.

سرانجام در روز 26 دی 1357، شاه پس از سالها ظلم و جنایت در حق مردم مسلمان ایران، به همراه همسرش، ایران را به سمت مصر ترک کرد، در حالیکه حتی نزدیک ترین حامیان و اربابانش هم از پذیرفتن او امتناع کردند. پس از فرار شاه، ملت با آمدن به خیابان ها و اظهار شادمانی و پخش گل و شیرینی، این پیروزی بزرگ را جشن گرفتند و این زمانی بود که رژیم پهلوی پس از 50 سال حکومت استبدادی، روزهای پایانی عمر خود را سپری می کرد؛ چنانکه در کمتر از یک ماه پس از فرار شاه، طومار عمر 2500 ساله شاهنشاهی ایران در هم پیچیده شد.

*زمینه ها و اهداف فرار شاه از ایران

دربررسی علل خروج شاه از ایران در تاریخ 26 دی ماه 1357( یعنی درست 16 روز قبل از ورود امام خمینی به ایران) باید ابتدا وضعیت سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی ایران را در آن دوره بررسی كرد و از روی شواهد و قرائن ماهیت این واقعه و اهدافی كه در پشت آن وجود داشته را درك نمود . بعضی از تحلیل گران خارجی سال 1975، یعنی اواخر سال 1353 و 9 ماهه ی اول 1354را نقطه ی آغاز افول قدرت شاه در ایران می دانند. وقایعی كه در این سال رخ داد، به حسب ظاهر همه از نیرومندتر شدن موقعیت شاه و رژیم سلطنت در ایران حكایت می كرد. درآمد نفت چهار برابر شد و به مرز سالانه 20 میلیارد دلار رسید كه با قدرت خرید آن روز دلار، رقم هنگفتی به شمار می آمد.

شكی نیست که ایران از نقطه نظر استراتژیكی برای آمریكا به عنوان یك عامل ثبات در منطقه برای حفظ منافع آن اهمیت داشته است. خلیج فارس همواره یك نقطه حساس از نظر عامل موازنه سیاسی و اقتصادی در جهان مطرح بوده و ایران با كمك تجهیزات نظامی آمریكا و حمایت كشورهای غربی تبدیل به كشوری به ظاهر نیرومند در منطقه شده بود. در واقع ایران مطمئن ترین متحد آمریكا و آرام ترین كشور منطقه به شمار می رفت.

حمایت آمریكا از رژیم ایران درمواردی مثل، مبادله تجهیزات نظامی و اطلاعاتی پیشرفته، همكاری اطلاعاتی میان سازمان اطلاعات و امنیت كشور با سازمان‌های اطلاعاتی غربی، حمایت‌های رسانه‌های غربی و پشتیبانی كامل و همه جانبه روسای جمهور آمریكا، شاه را دچار نوعی خودبینی و غرور كرده بود و موجب عدم درك واقعی او را از وضعیت موجود ایران شده بود.

*موقعیت برترایران

در اواخر دهه 1970، جمعیت ایران به 36 میلیون نفر می‌رسید و نیمی از این تعداد را نوجوانان تشکیل می دادند. كارگران ایرانی شاغل در كارخانه‌ها از اقشار حاشیه نشین نسل اول یا دوم بودند كه در اثر اجرای قانون اصلاحات اراضی آواره شده و برای امر معاش به حاشیه شهرها پناه آورده بودند و نیروی ارزان قیمت كارخانجات صنعتی را تأمین می‌كردند.

شاه طرح های اقتصادی عظیمی همچون احداث نیروگاه اتمی، مجتمع پتروشیمی، صنایع اتومبیل سازی و تراكتور سازی، صنایع ذوب آهن و صنایع مس را در دست اقدام داشت، ولی بدون داشتن پایه های اقتصادی محكم و یك برنامه ریزی منسجم، حاضر بود با صرف هزینه فراوان و استخدام متخصصین خارجی این امور را به سرانجام برساند.

این برنامه‌های شتاب زده باعث ایجاد یك تورم اقتصادی و فشار روانی بر مردم به دلیل ناهماهنگی‌های موجود می شد و هزینه‌های گزافی را بر پیكره اقتصادی جامعه تحمیل می كرد .

در این بین، سوءاستفاده‌های مالی، فساد دولت و برخورد نادرست با احساسات مذهبی مردم، حس بدبینی را در میان مردم به وجود آورده بود. شاه سران مذهبی را مسخره می‌كرد و آنها را سنتی و عقب افتاده می‌خواند.

* بروزنارضایتی‌ نسبت به حكومت

مسائل بسیاری را در بروز احساس نارضایتی و عدم اطمینان مردم از دستگاه سلطنت می‌توان برشمرد؛ نفرت و وحشت مردم از دستگاه، تضاد طبقاتی شدید، ناهمگونی در توسعه، ركود اقتصادی، عدم اعتماد عمومی به برنامه‌های شاه، خشونت رژیم علیه مخالفین، ناامیدی مردم از برآورده نشدن اعتراضات، دوری و انزوای شاه از مردم و فساد خاندان سلطنتی از جمله‌این امور هستند .

یكی از علامت‌ها ی منفی و احساس عدم امنیت، خروج ماهیانه یك میلیارد دلار از بخش خصوصی و اشخاص حقیقی به خارج از كشور بود، كه علامت بدی برای اقتصاد ایران به شمار می رفت(1)

* امام خمینی و رهبری نهضت

جامعه ایرانی و ساختار حكومتی محمدرضا شاه پهلوی بر چهار پایه استوار بود:

1- سرمایه داری؛2- كشاورزی؛3- رشد صنعتی؛4- سرمایه داری دولتی.

این امور، برنامه‌های توسعه دولتی را به هم ریخته بود. ظهور آیت الله خمینی با احساسات ضد آمریكایی‌اش، به اختلافات میان رژیم و سران مذهبی دامن زد. در واقع با ظهور حضرت امام ،مذهب به یك ایدئولوژی انقلابی تبدیل شده بود.

در میان جنبش‌های چهارگانه مخالف رژیم شاه، جنبش مذهبی، قویترین پایگاه را در میان مردم دست و پا كرده بود. ولی به دلیل رنگ و روی مذهبی آن از سوی ناظران سیاسی خطری جدی به شمار نمی‌رفت. تشنجات و ناآرامی‌هایی كه ایران را فرا گرفته بود برای جامعه‌ای در حال گذار از وضعیتی سنتی به وضعیتی مدرن، امری عادی پنداشته می‌شد.(2)

واقعیت این است كه رژیم كارتر تا زمان پیروزی انقلاب اسلامی جریانات به وقوع پیوسته در ایران را جدی تلقی نمی‌كرد و تصورش از ایران، یك پایگاه امن و مطمئن برای منافع آمریكا بود.تدابیر نسنجیده رژیم در مقابله با اعتراضات مردمی، آتش شعله انقلاب را شعله ورتر می‌كرد و طبقات دیگر مردم نیز به آن می‌پیوستند.

* تزلزل حكومت شاه

در فوریه ی سال 1976، یعنی در زمان حكومت فورد و یازده ماه قبل از آن كه كارتر وارد كاخ سفید بشود، یك هیئت تحقیقاتی از طرف سازمان اطلاعات مركزی امریكا (سیا) به سرپرستی «ارنست اونی» گزارشی درباره یخاندان سلطنتی و ساختار حكومت در ایران تهیه كرد كه در تیراژ محدودی در مجموعه ی نشریات محرمانه ی سیا چاپ و بین مقامات سیا و بعضی مقام های بالای امریكا توزیع گردید.(3) در این گزارش، خانواده ی سلطنتی ایران «كانون عناصر فساد و هرزه و شهوتران» معرفی شده و بیش از همه به شرح احوال اشرف پهلوی به عنوان با نفوذترین و در عین حال فاسدترین اعضای خانواده پرداخته بود و شاه، را زمامداری خودكامه كه به جز افراد خانواده ی خود فقط با ده، دوازده نفر، كه رأس آن ها امیر اسدالله علم وزیر دربارش قرار دارد، محشور است «فقط از این عده اطلاعاتی را كسب می كند. او با كسی مشورت نمی نماید و دیگران فقط مجری تصمیمات او هستند.

ایران عملاً تیول چهل خانواده است كه مقامات دولتی و تجارت را تحت كنترل خود دارند و بعد از آن ها 150 تا 160 خانواده ی دیگر هم هستند كه در درجه ی دوم اهمیت قرار گرفته اند و رده ی دوم مقامات سیاسی و فعالیت های بازرگانی كشور را اشغال می كنند. گزارش سیا در تشریح نهادهای سیاسی در ایران می نویسد: «دولت و پارلمان در ایران فاقد اختیار و قدرت نهادهای مشابه در حكومت دموكراسی هستند و عملاً جز صحه نهادن بر تصمیمات شاه و اجرای آن نقشی ایفا نمی كنند.»

شاه بعد از روی كار آمدن كارتر در سال 1977، درصدد جلب رضایت وی برآمد. نخست دولت سیزده ساله ی هویدا را تغییر داد و جمشید آموزگار تحصیل كرده ی امریكا را به صدارت گماشت و راهی آن كشور شد. تظاهرات انبوه مخالفان هنگام ورود او به كاخ سفید كه موجب پرتاب گاز اشك آور از طرف پلیس و اشك ریختن كارتر و مهمانانش شد، آغاز ناخوشی برای این سفر بود. اما شاه در همان دیدار نخستین با رییس جمهور جدید امریكا سر تسلیم فرود آورد و متعهد شد از افزایش قیمت نفت جلوگیری كند. در این مذاكرات، شاه جای هیچ گله و شكایتی برای امریكایی ها باقی نگذاشت، به طوری كه در بازگشت اعتماد به نفس خود را باز یافته و بار دیگر با خیال راحت بر اریكه ی سلطنت تكیه زده بود. ولی مشكلات اقتصادی و نابسامانی های ناشی از ریخت و پاش های گذشته از یك طرف و تشدید مخالفت ها با حكومت خودكامه و مفاسد و مشكلات ناشی از آن، به تدریج روند نهضتی را در جامعه شدت بخشید كه مهار آن روز به روز دشوارتر می شد.

* زمزمه های سقوط

آموزگار در كار خود فرو مانده و هویدا هم كه به وزارت دربار منصوب شده بود، از هیچ گونه كارشكنی در كار دولت فروگذار نمی كرد و سرانجام با انتشار مقاله ی توهین آمیز نسبت به امام خمینی« قدس سره» در روزنامه ی اطلاعات در 17 دی 1356، كاری ترین زهر خود را به حكومت آموزگار ریخت.

این مقاله به ابتكار هویدا تهیه و شاه بر انتشار آن صحه گذاشت و حتی لحن آن را تندتر كرد. سرانجام دولت آموزگار از كار بر كنار شد و شاه شریف امامی را كه مهره انگلیسی ها بود روی كار اورد تا بتوانددر كنار حمایت امریكا، رضایت انگلستان را نیز جلب نماید. انتخاب شریف امامی به نخست وزیری هم هیچ یك از انتظارات شاه را بر نیاورد. عقب گرد ناگهانی رژیم در برابر مخالفان و آزادی مطبوعات، به گسترش فعالیت های مخالف رژیم انجامید. اقدام شتابزده ی رژیم در برقراری حكومت نظامی، فاجعه ی 17 شهریور میدان ژاله (شهدا) را آفرید. انعكاس جهانی این فاجعه رژیم را از اجرای مقررات حكومت نظامی بازداشت و تظاهرات و اعتصابات تازه ای را به دنبال آورد.

تیراندازی به سوی دانشجویان و دانش آموزان در 13 آبان 1357 در دانشگاه تهران و كشته و زخمی شدن تعدادی از آن ها، تظاهرات بی سابقه ی 14 آبان را در تهران به دنبال داشت.(4) شاه همان روز با هلیكوپتر بر فراز شهر پرواز كرد و پس از مشاهده ی شعله های آتش كه از صدها نقطه ی شهر زبانه می كشید، به كاخ نیاوران بازگشت و سفیران امریكا و انگلیس را نزد خود فرا خواند تا تصمیم خود را به تشكیل یك دولت نظامی به آن ها ابلاغ كند. سفیر امریكا نظر موافق واشنگتن را با استقرار یك دولت نظامی اعلام داشت. سفیر انگلیس نیز گفت:

دولت انگلستان آنچه را كه اعلی حضرت به مصلحت كشور خود تشخیص دهند، تأیید می كند. شاه پس از این ملاقات حكم نخست وزیری ارتشبد ازهاری را امضا كرد و فردای آن روز ضمن اعلام تشكیل دولت نظامی گفت كه صدای انقلاب ملت را شنیده و قول می دهد كه اشتباهات گذشته جبران شود.

دولت نظامی در همان چند روز اول ناتوانی خود را در اداره ی امور كشور نشان داد و موج تظاهرات و اعتصابات بعد از چند روز وقفه از سرگرفته شد. حكومت نظامی هم عملاً كارآیی خود را از دست داد، زیرا مقررات حكومت نظامی در مورد منع اجتماعات اجرا نمی شد. حكومت نظامی به ویژه در مورد مطبوعات سختگیری كرد، ولی نویسندگان مطبوعات زیر بار سانسور نرفتند و دست به اعتصاب زدند و مردم بیش از پیش برای آگاهی از آنچه در كشورشان می گذشت به رادیوهای بیگانه روی آوردند.

* فرار شاه

گسترش موج اعتصابات در سراسر كشور، بخصوص صنعت نفت، مملكت را به حال فلج كامل در آورد و درآمد ارزی كشور به صفر رسید. شاه برای خروج از بن بستی كه در آن گرفتار شده بود به رهبران جبهه ی ملی روی آورد و قبل از همه دكتر غلامحسین صدیقی را برای مقام نخست وزیری در نظر گرفت. دكتر صدیقی پس از یك هفته مطالعه و مشورت، پاسخ ردّ داد. شاه از شاپور بختیار دعوت كرد. بختیار این پیشنهاد را به شرط گرفتن اختیار كامل و خروج شاه از كشور بعد از رأی اعتماد مجلسین به دولت پذیرفت. شاه ناگزیر، تمام شرایط را پذیرفت.

با روشن شدن جرقه های اولیه انقلاب و فشار نیروهای مخالف رژیم و هماهنگی قیام های مردمی به رهبری امام خمینی قدس سره و كشتار 17 شهریور و برگزاری مراسم چهلم های مختلف شهدا در تهران، تبریز، اصفهان ،مشهد و …، و اعتصاب كارگران شركت ملی نفت و چاپ مقاله توهین آمیز احمد رشیدی مطلق علیه امام« قدس سره»، كنترل امنیت كشور از دست نیروهای رژیم و حتی حكومت نظامی خارج شد و پایه های اقتدار رژیم 2500 ساله شاهنشاهی سست شده و منجر به فرار شاه گردید.

در آن تاریخ همه ناظران سیاسی متفق القول بودند كه حل بحران، با حضور شاه در ایران امكان پذیر نیست و رهبر انقلاب اسلامی، به هیچ عنوان حضور شاه و رژیم سلطنتی را تحمل نخواهد كرد. شاه نیز پس از عدم موفقیت دولت نظامی ازهاری در برقراری نظم و آرامش و رقع اعتصاب ها كه اقتصاد كشور را فلج كرده بود، راه دیگری جز خروج از كشور نداشت. تشریفات مربوط به خروج شاه خصوصی و غیررسمی بود. مشایعت كنندگان، نخست وزیر، رؤسای مجلسین، وزیر دربار، رییس ستاد ارتش و گروهی از مقامات وابسته به دربار بودند. فرودگاه مهرآباد در محاصره یگان های گارد شاهنشاهی بود. مقارن ساعت یازده و نیم صبح، شاه و همسرش، با یك هلیكوپتر وارد فرودگاه شدند.

شاه در مصاحبه ی كوتاهی به خبرنگاران گفت:«مدتی است احساس خستگی می كنم و احتیاج به استراحت دارم. ضمناً گفته بودم پس از این كه خیالم راحت شود و دولت مستقر گردد، به مسافرت خواهم رفت. این سفر اكنون آغاز می شود و تهران را به سوی آسوان در مصر ترك می كنم. امروز با رأی مجلس شورای ملی كه پس از رأی سنا داده شد، امیدوارم كه دولت بتواند هم به جبران گذشته و هم در پایه گذاری آینده موفق شود.»

در مورد مدت سفر گفت: «این سفر بستگی به حالت من دارد و در حال حاضر دقیقاً نمی توانم آن را تعیین كنم.» و سرانجام شاه و همسرش ایران را ترک کردند.

در آخرین روزها فرح كوشید تا موافقت شاه را به استعفا از مقام سلطنت و تفویض مقام نیابت سلطنت به وی، طبق قانون اساسی جلب نماید. شاه نپذیرفت و گفت این كار مشكلی را حل نخواهد كرد. سرانجام شاه روز 26 دی 1357، فرار را بر قرار ترجیح داد. از اعضای خانواده ی سلطنتی تنها فرح مانده بود كه او نیز همراه همسرش از ایران خارج شد. پس از خروج شاه از ایران، موج شادی مردم را فرا گرفت و ملت با آمدن به خیابان ها و اظهار شادمانی و پخش گل و شیرینی این پیروزی بزرگ را جشن گرفت . وی با زمینه سازی قبلی در 26 دی ماه 1357 ایران را به مقصد مصر ترك كرد ولی سیر حوادث به خواست او پیش نرفت . وی با اقامت در مصر، امیدوار بود كه بار دیگر به ایران بازگردد و قدرت از دست رفته خویش را دوباره به دست آورد ولی با ورود آیت الله خمینی به ایران و سیر سریع انقلاب، همه نقشه‌های شاه نقش بر آب شد. عاملین حكومتی یكی پس از دیگر در برابر خشم مردم عقب نشینی كردند و اصولا با خروج شاه، انگیزه‌های دفاع از حكومت از بین رفت.

سیاست‌های آمریكا در منطقه به دلیل برداشت نادرست دولت مردان غربی از وضعیت ایران با شكست مواجه شدو رژیم سلطنتی كمتر از یك ماه پس از فرار شاه سقوط كرد و طومار عمر رژیم سرتاسر ظلم و جور 2500 ساله ی شاهنشاهی روز 22 بهمن 1357، درهم پیچیده شد.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • ...
  • 10
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 14
  • ...
  • 15
  • 16
  • 17
  • ...
  • 42
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

مدرسه علمیه الزهرا خلخال

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس