یــــــا حبیب الباکین...
یــــــا حبیب الباکین
یادم آمد شب بی چتر وکلاهی که به بارانی مرطوب خیابان زدم آهسته و گفتم چه هوایی است خدایی من و آغوش رهائی
سپس آنقدر دویدم طرف فاصله تا از نفس افتاد نگاهم به نگاهی ،
دلم آرام شد آنگونه که هر قطرهء باران غزلی بود نوازش گر احساس که می گفت فلانی!
چه بخواهی چه نخواهی به سفر می روی امشب چمدانت پر باران شده
پیراهنی از ابر به تن کن وبیا!
پس سفر آغاز شد و نوبت پرواز شد و راه نفس باز شد
و قافیه ها از قفس حنجره آزاد و رها در منِ شاعر منِ بی تاب تر از مرغ مهاجر به کجا می روم
اقلیم به اقلیم خدا هم سفرم بود و جهان زیر پرم بود
سراسر که سر راه به ناگاه مرا تیشهء فرهاد صدا زد :
نفسی #صبر_کن_ای_مرد_مسافر قسمت می دهم ای دوست
سلام من #دلخسته_مجنون_شده را نیز به شیرین غزلهای خداوند به معشوق دو عالم برسان
باز دلم شور زد آخر به کجا می روی ای دل که چنین مست ورها می روی
ای دل مگر امشب به تماشای خدا می روی
ای دل نکند باز به آن وادی…..
مشغول همین فکر وخیالات پر از لذت و پر جاذبه بودم که مشام دل من پر شد از آن عطر غریبی که نوشتند کمی قبل اذان سحر جمعه پراکنده در آن دشت خداییست.
چشم وا کردم وخود را وسط صحن وسرا ،
عرش خدا، کرب وبلا ، مست و رها
در دل آیینه جدا از غم دیرینه ولی دست به سینه یله دیدم من سر تا به قدم محو حرم
بال ملک دور و برم یک سره مبهوت به لاهوت رسیدم چه بگویم
که چه دیدم که دل از خویش بریدم به خدا رفت قرارم
نه #به_توصیف_چنین_منظره_ای_واژه ندارم
سپس آهسته نشستم،و نوشتم (فقط ای اشک امانم بده تا سجدهء شکری بگذارم )
که به ناگاه نسیم سحری از سر گلدستهء باران واذان آمد و یک گوشه از آن پردهء در شور عراقی و حجازی به هم آمیخته را پس زد
و چشم دلم افتاد به اعجاز خداوند به شش گوشهء معشوق
خدایا تو بگو این منم آیا که سراپا شده ام محو تمنا و تماشا
فقط این را بنویسید رسیده است لب تشنه به دریا
دلم آزاد شد از همهمه دور از همه مدهوش غم وغصه فراموش
در آغوش ضریح پسر فاطمه آرام سر انجام گرفتم.
………………………
از مجموعه “قبله مایل به تو” برقعی
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ علیه السلام وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ علیه السلام
وعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ علیه السلام وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَیْن علیه السلام
یارَبَّ الحُسَینِ بِحَقِّ الحُسَینِ اشفِ صَدرَالحُسَینِ،بظُهورِالحُجَّة”